𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽 =𝙰.𝚃🤏☻️
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
جونگکوک به ملاقات هایون رفت ...
با بهت به دخترک افسرده خاطرش نزدیک شد !
هایون با شک و ناباوری به روبه رویش خیره شده بود ...
بانو جانگ : آخه دردو بلاتون تو سر من به بانو یک چیزی بگین سرورم ...دارن از دست میرن ...
_________________________________________________________
جونگکوک لبخند تلخی به هایونزد ؛
نه به تلخی قهوه ، مرگ ،زندگی ، عشق و درد که برای برخی شیرینند...
او به تلخی از دست دادند لبخندی بر لبانش شکل گرفت ...
خوب به یاد داشت پدرش یکبار به او گفت :پسر عزیزم !
یادت باشه گاهی اوقات لبخند ها از گریه ها دردناک ترن ...
اگر دیدی کسی در وسط درد لبخند زد بدان به جنون نرسیده اما دعا کن برسد !
شونه های ظریف هایون را گرفت و گفت :هایون جانم ...
جونگکوک بعد از صدا کردن دختری که واقعا جانش بود لحظه ای درنگ کرد ...
چه به او که یک تکه از قلبش بی روح شده و قرار است بر زیر خروارها خاک بخوابد بگوید؟
هایون :یاع جونگکوکا ...همیشه وقتی نصفه شب بیدار می شدم جان تازه ای میگرفتم چون وقت داشتم به راحتی صدای نفس های منظم دختر درخشندم گوش کنم ! اصلا یهو چی شد ؟چرا رفت ؟ اون روح کوچیکش طاقت چه بیماری یا سختی رو نداشت ؟
ذره ای بغض در صدایش نبود !
حتی لرزشی احساس نمی شد ...
اما هرکس آن صدا را بشنود به طرز غریبی دلش میگیرد زیرا احساس ناتوانی در مقابل این دنیا را به طرز فجیعی میشد تشخیص داد !
.
.
.
در هیاهوی باد زمستانی
در تاریکی نیمه شب های یخزده
در میان انبوه ماشین های رنگین
در میان دود و سیاهی و غوغا
من همان کودک روانپریش کنار خیابانم
که بی هیچ کنایه ای وجودش را با غبار سیاه گرم میکند
همان که تکیه بر تیر برق های به برف نشسته زده، و داستان دخترک کبریت فروش را با خود مرور میکند
داستان همان دخترک مرده
من همان کودکی ام که کودک درونش را سر بریده
آینه ی وجدانش را شکسته
و حال همچون حفره ای توخالی تو را مینگرد
من همان کودکم که رگ های باطنش را بریده
همان که احساساتش را خلع سلاح کرده
من همان کودکی هستم که گوشه خیابان با چشم های باز مرده
𝙰𝙳𝙼𝙸𝙽:𝙹𝙸𝚈𝙾𝙾𝙽🍫🦋
جونگکوک به ملاقات هایون رفت ...
با بهت به دخترک افسرده خاطرش نزدیک شد !
هایون با شک و ناباوری به روبه رویش خیره شده بود ...
بانو جانگ : آخه دردو بلاتون تو سر من به بانو یک چیزی بگین سرورم ...دارن از دست میرن ...
_________________________________________________________
جونگکوک لبخند تلخی به هایونزد ؛
نه به تلخی قهوه ، مرگ ،زندگی ، عشق و درد که برای برخی شیرینند...
او به تلخی از دست دادند لبخندی بر لبانش شکل گرفت ...
خوب به یاد داشت پدرش یکبار به او گفت :پسر عزیزم !
یادت باشه گاهی اوقات لبخند ها از گریه ها دردناک ترن ...
اگر دیدی کسی در وسط درد لبخند زد بدان به جنون نرسیده اما دعا کن برسد !
شونه های ظریف هایون را گرفت و گفت :هایون جانم ...
جونگکوک بعد از صدا کردن دختری که واقعا جانش بود لحظه ای درنگ کرد ...
چه به او که یک تکه از قلبش بی روح شده و قرار است بر زیر خروارها خاک بخوابد بگوید؟
هایون :یاع جونگکوکا ...همیشه وقتی نصفه شب بیدار می شدم جان تازه ای میگرفتم چون وقت داشتم به راحتی صدای نفس های منظم دختر درخشندم گوش کنم ! اصلا یهو چی شد ؟چرا رفت ؟ اون روح کوچیکش طاقت چه بیماری یا سختی رو نداشت ؟
ذره ای بغض در صدایش نبود !
حتی لرزشی احساس نمی شد ...
اما هرکس آن صدا را بشنود به طرز غریبی دلش میگیرد زیرا احساس ناتوانی در مقابل این دنیا را به طرز فجیعی میشد تشخیص داد !
.
.
.
در هیاهوی باد زمستانی
در تاریکی نیمه شب های یخزده
در میان انبوه ماشین های رنگین
در میان دود و سیاهی و غوغا
من همان کودک روانپریش کنار خیابانم
که بی هیچ کنایه ای وجودش را با غبار سیاه گرم میکند
همان که تکیه بر تیر برق های به برف نشسته زده، و داستان دخترک کبریت فروش را با خود مرور میکند
داستان همان دخترک مرده
من همان کودکی ام که کودک درونش را سر بریده
آینه ی وجدانش را شکسته
و حال همچون حفره ای توخالی تو را مینگرد
من همان کودکم که رگ های باطنش را بریده
همان که احساساتش را خلع سلاح کرده
من همان کودکی هستم که گوشه خیابان با چشم های باز مرده
۴.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.