پارت هیودهم
#پارت_هیودهم
+دوترم عمران خوندم یچیزایی یادمه
-پس چرا اومدی پیش من
+خب...من خیلی از کار شما شنیدم...این خونه که میخوام بسازم خیلی برام مهمه...خب طبیعیه که دوس داشته باشم به بهترین شکل نقشش کشیده بشه...اینطور نیس؟
عصبی گفتم
-چرا اومدی اینجاااا😠 😠 😠
از تن صدام ترسید و یه رعشه خفیف به بدنش افتاد
+گگگفتم ککه...میخوا....
-به من چ که تو چی میخوای...واسه چی اومدی...مامان بابامو فرستادی ته دره
+مممممن...من نمیفهممم...چی میگید...
-خوب میدونی چی میگم...حالام از اینجا برو بیرون که مه یکاری میکنم که خودت از اومدنت پشیمون شی😠
اینقد عصبی بودم که اگه چن دیقه بیشتر میموند زندش نمیزاشتم
زود بلند شدو کیفشو برداشت و رفت بیرون
از عصبانیت شقیقه هام میزدن و خوب حسش میکردم به میز اکیه دادمو دستمو تیکه دادم به میز و بعد از چند لحظه که اروم شدم نشستم رو صندلی
رفتم تو فکر گذشته
روزایی که به سختی گذشتن
خیلی سخت...که اگه آرشامو نداشتم مطمئننا نمیتونستم سر پاشم
روزی که خبردادن مامان بابام وقای میرفتن شمال به طرز مشکوکی کشته شدن
اون لحظه ای که این خبرو شنیدم نفهمیدم ارشام چجوری روند و تا جاده چالوس رفتیم
ماشین ته دره بود
مامان بابام درجا کشته شده بودن و ماشینم که سپر جلوش یه متر داخل رفته بود
اگه دیر میشد و جنازه هارو در نمی اوردن میسوختن
وقتی روی برانکارد دیدمشون رو زانو افتادم
ارشام بالا سرم وایساده بودو به جای خالی برانکارد که از جلومون رد شد زل زده بود
چشام میباریدن
صورت هردومون خیس شده بود
اینا همه یه طرف و بی تفاوتی خونواد ه ی پدرو مادرم یه طرف که باعث میشد بفهمیم چــقد تنهاییم
وقتی بهشون خبر دادن اونام فقط برای حفظ ظاهر اومدن و یه مراسم گرفتن که توش کمترین اشکی ریخته نشد
همش ظاهر سازی
به معنی واقعی کلمه دلن میخواست اونروز رو تک تکشون که مثل خان ها روی صندلی های خونه ی بابا ی من نشسته بودن بالا بیارم و بگم چقد ازشون متنفرم
نهایت همدردیشونم فقط خدارحمتشون کنه
میخواستم صد سال اینا بم نگن خدا مامان باباتو بیامرزه
به هر سختی ای بود اون روزا هم گذشت تا بالاخره تونستم بشم آرسام قبلی که هیچ چیزی جلودار خودشو هدفاش نبود
ادامه میدم دوستان...نظر
+دوترم عمران خوندم یچیزایی یادمه
-پس چرا اومدی پیش من
+خب...من خیلی از کار شما شنیدم...این خونه که میخوام بسازم خیلی برام مهمه...خب طبیعیه که دوس داشته باشم به بهترین شکل نقشش کشیده بشه...اینطور نیس؟
عصبی گفتم
-چرا اومدی اینجاااا😠 😠 😠
از تن صدام ترسید و یه رعشه خفیف به بدنش افتاد
+گگگفتم ککه...میخوا....
-به من چ که تو چی میخوای...واسه چی اومدی...مامان بابامو فرستادی ته دره
+مممممن...من نمیفهممم...چی میگید...
-خوب میدونی چی میگم...حالام از اینجا برو بیرون که مه یکاری میکنم که خودت از اومدنت پشیمون شی😠
اینقد عصبی بودم که اگه چن دیقه بیشتر میموند زندش نمیزاشتم
زود بلند شدو کیفشو برداشت و رفت بیرون
از عصبانیت شقیقه هام میزدن و خوب حسش میکردم به میز اکیه دادمو دستمو تیکه دادم به میز و بعد از چند لحظه که اروم شدم نشستم رو صندلی
رفتم تو فکر گذشته
روزایی که به سختی گذشتن
خیلی سخت...که اگه آرشامو نداشتم مطمئننا نمیتونستم سر پاشم
روزی که خبردادن مامان بابام وقای میرفتن شمال به طرز مشکوکی کشته شدن
اون لحظه ای که این خبرو شنیدم نفهمیدم ارشام چجوری روند و تا جاده چالوس رفتیم
ماشین ته دره بود
مامان بابام درجا کشته شده بودن و ماشینم که سپر جلوش یه متر داخل رفته بود
اگه دیر میشد و جنازه هارو در نمی اوردن میسوختن
وقتی روی برانکارد دیدمشون رو زانو افتادم
ارشام بالا سرم وایساده بودو به جای خالی برانکارد که از جلومون رد شد زل زده بود
چشام میباریدن
صورت هردومون خیس شده بود
اینا همه یه طرف و بی تفاوتی خونواد ه ی پدرو مادرم یه طرف که باعث میشد بفهمیم چــقد تنهاییم
وقتی بهشون خبر دادن اونام فقط برای حفظ ظاهر اومدن و یه مراسم گرفتن که توش کمترین اشکی ریخته نشد
همش ظاهر سازی
به معنی واقعی کلمه دلن میخواست اونروز رو تک تکشون که مثل خان ها روی صندلی های خونه ی بابا ی من نشسته بودن بالا بیارم و بگم چقد ازشون متنفرم
نهایت همدردیشونم فقط خدارحمتشون کنه
میخواستم صد سال اینا بم نگن خدا مامان باباتو بیامرزه
به هر سختی ای بود اون روزا هم گذشت تا بالاخره تونستم بشم آرسام قبلی که هیچ چیزی جلودار خودشو هدفاش نبود
ادامه میدم دوستان...نظر
۲.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.