🌸مردم دم در ایستاده اند و هیاهو می کنند و می خواهند داخل
🌸مردم دم در ایستاده اند و هیاهو می کنند و می خواهند داخل شوند، اما تیم حفاظت ممانعت می کند. آقا متوجه می شود و استکان چای را نیمه تمام روی سینی می گذارد و اشاره می کند که اهل محل داخل شوند.
🌸مردم مثل سیل می ریزند توی خانه؛ نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی می کنند که آنها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوالپرسی، سعی می کند نزدیک آقا روی زمین بنشینند. پیرمردی با کلاه بافتنی، کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا می گوید:
🌸ـ چهار تا پسر هم دارد. شکر الله را باید یادت باشه آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیز الله هم دیپلم دارد. اما کسی سرکار نمی بردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا می خندد و می گوید: چرا.
🌸چند نفری از اعیان محله با سرو وضع مرتب نزدیک می آیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند. اما آقا انگار نمی شناسدشان. یک هو آقا آنها را کنار می زند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره می کند و با لبخند می گوید: سلام... آی (الف) سلام را پیش از دو مد قاریان می کشد. آقا جلو پایش نیم خیز می شود و پیرمرد خود را روی سینه آقا می اندازد.
🌸ـ حاجی رحمان کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی!
ـ پیرمرد گریه می کند.
ـ آقا! ما را یادت هست؛ خواب می بینم انگار.
ـ بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
🌸عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را می کشد روی دست آقا. یکی از محافظ ها به تندی دستش را کنار می زند. محافظ مچ دست پیرمرد را می گیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم می شود و دست پیرمرد را در دست می گیرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روی صورت آقا می کشد. با گریه می گوید:
ـ قلبم را هم عمل کرده ام!
ـ آخی.
🌸چه محبتی است میان این دو سر در نمی آوردم؛ آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما می کند و می گوید:
ـ مرد خداست این سید عبدالرحمن.
#داستان_سیستان #سفرنامه #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌸مردم مثل سیل می ریزند توی خانه؛ نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی می کنند که آنها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوالپرسی، سعی می کند نزدیک آقا روی زمین بنشینند. پیرمردی با کلاه بافتنی، کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا می گوید:
🌸ـ چهار تا پسر هم دارد. شکر الله را باید یادت باشه آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیز الله هم دیپلم دارد. اما کسی سرکار نمی بردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا می خندد و می گوید: چرا.
🌸چند نفری از اعیان محله با سرو وضع مرتب نزدیک می آیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند. اما آقا انگار نمی شناسدشان. یک هو آقا آنها را کنار می زند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره می کند و با لبخند می گوید: سلام... آی (الف) سلام را پیش از دو مد قاریان می کشد. آقا جلو پایش نیم خیز می شود و پیرمرد خود را روی سینه آقا می اندازد.
🌸ـ حاجی رحمان کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی!
ـ پیرمرد گریه می کند.
ـ آقا! ما را یادت هست؛ خواب می بینم انگار.
ـ بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
🌸عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را می کشد روی دست آقا. یکی از محافظ ها به تندی دستش را کنار می زند. محافظ مچ دست پیرمرد را می گیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم می شود و دست پیرمرد را در دست می گیرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روی صورت آقا می کشد. با گریه می گوید:
ـ قلبم را هم عمل کرده ام!
ـ آخی.
🌸چه محبتی است میان این دو سر در نمی آوردم؛ آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما می کند و می گوید:
ـ مرد خداست این سید عبدالرحمن.
#داستان_سیستان #سفرنامه #بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
۵.۶k
۱۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.