بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 65)
از زبان ا/ت
"میشه گفت 3 هفته بدون هیچ اتفاقی گذشت .... فردا پدر و مادر و خواهر هرزه ام از کانادا برمیگردن.... نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو این مدت من و تهیونگ خیلی صمیمی شدیم باهم و نسبتا خیلی حس خوبی بابت این موضوع دارم.... یونا و جونگ کوک هم تو این مدت میشه گفت تقریبا باهم جور شدن ولی یونا هنوز عشقشو بهش ابراز نکرده... امروز اخرین روز کلاسیم هست و میشه گفت اخرین روز سال تحصیلی ام کنار دوستام و اخرین امتحانم ... کنار معلم های کله خرم... با اینکه بعضی از همکلاسی هام و معلم هام رو مخ بودن ولی بازم دلم براشون تنگ میشه.... ساعت 7 و نیم شده بود و بعد از خوردن صبحونه سوار ماشین شدم با تهیونگ و به سمت مدرسه رفتیم... یه جورایی ناراحت بودم .. وقتی رسیدم تهیونگ منو با انرژی گرمی حمایت کرد به مدرسه و منم با لبخند ازش خدافظی کردم و وارد کلاس شدم... مثل همیشه نشستم کنار یونا و اون چند ساعتی که مخصوص امتحان بود کنارش بودم تا وقتی که تموم شد... نمره هام یا 19 بودن یا 20 چون با کمک تهیونگ درسام خیلی بهتر شده بودن و همچنین تلاش منم بیشتر شده بود.... من و یونا با همدیگه برگه هامون دادیم و از همگی خدافظی کردیم و از مدرسه خارج شدیم... قرار بود خودم برای اولین بار پیاده به خونمون برم و تهیونگ این اجازه رو بهم داده بود و واقعا خیلی خوشحال بودم... ولی چون زیاد تنهایی بیرون یا میشه گفت تا به حال نیومدم یکم احساس عجیب و ترسی داشتم ولی خوشبختانه یونا تا یه مسیری کنارم اومد... ما همدیگه رو از بچگی یا تو کلاس یا توی خونه ی هم میدیدم... یعنی تا به حال با همدیگه بیرون در نیومدیم... جز اون 2 باری که یکیش واسه پارتی و اون یکی واسه ی گردش با جونگ کوک بود... نمیدونم چرا حس میکردم دیگه واقعا قرار نیست همو زیاد ببینیم چون پدر و مادرمم فردا دارن میان دیگه تهیونگ هم کاری از دستش بابت اینکه تنهایی برم بیرون بر نمیاد که تو روی بابام وایسته... همینطور که با پوتین هامون از روی برف ها قدم زنان راه میرفتیم سرمو اوردم بالا و به طرفش برگردوندم... جفتمون ایستادیم چون دیگه اخر مسیر بود که یونا باهام بیاد.....احساساتی شده بودم که بی اختیار چشمام پر اشک شد... یونا با تعجب بهم نگاه کرد"
یونا: هی دختر چیشدی تو؟
ات: "آهی کشیدم و اشکامو پاک کردم و لبخند زدم" هیچی فقط کمی احساسی شدم...فکر میکنم دیگه قرار نیست همو زیاد ملاقات کنیم... شاید ماه ای چند بار نهایتش
یونا: "یه ابروشو داد بالا و گفت" وا منظورت چیه؟... قرار نیست که بعد از امروز همو نبینیم ماه ای چند بار دیگه چیه؟ حداقل هفته ای چند بار میتونیم همو ما ببینیم مگه داریم میریم زندان؟؟ دیوونه ای ها دختر "کمی خندید"
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 65)
از زبان ا/ت
"میشه گفت 3 هفته بدون هیچ اتفاقی گذشت .... فردا پدر و مادر و خواهر هرزه ام از کانادا برمیگردن.... نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو این مدت من و تهیونگ خیلی صمیمی شدیم باهم و نسبتا خیلی حس خوبی بابت این موضوع دارم.... یونا و جونگ کوک هم تو این مدت میشه گفت تقریبا باهم جور شدن ولی یونا هنوز عشقشو بهش ابراز نکرده... امروز اخرین روز کلاسیم هست و میشه گفت اخرین روز سال تحصیلی ام کنار دوستام و اخرین امتحانم ... کنار معلم های کله خرم... با اینکه بعضی از همکلاسی هام و معلم هام رو مخ بودن ولی بازم دلم براشون تنگ میشه.... ساعت 7 و نیم شده بود و بعد از خوردن صبحونه سوار ماشین شدم با تهیونگ و به سمت مدرسه رفتیم... یه جورایی ناراحت بودم .. وقتی رسیدم تهیونگ منو با انرژی گرمی حمایت کرد به مدرسه و منم با لبخند ازش خدافظی کردم و وارد کلاس شدم... مثل همیشه نشستم کنار یونا و اون چند ساعتی که مخصوص امتحان بود کنارش بودم تا وقتی که تموم شد... نمره هام یا 19 بودن یا 20 چون با کمک تهیونگ درسام خیلی بهتر شده بودن و همچنین تلاش منم بیشتر شده بود.... من و یونا با همدیگه برگه هامون دادیم و از همگی خدافظی کردیم و از مدرسه خارج شدیم... قرار بود خودم برای اولین بار پیاده به خونمون برم و تهیونگ این اجازه رو بهم داده بود و واقعا خیلی خوشحال بودم... ولی چون زیاد تنهایی بیرون یا میشه گفت تا به حال نیومدم یکم احساس عجیب و ترسی داشتم ولی خوشبختانه یونا تا یه مسیری کنارم اومد... ما همدیگه رو از بچگی یا تو کلاس یا توی خونه ی هم میدیدم... یعنی تا به حال با همدیگه بیرون در نیومدیم... جز اون 2 باری که یکیش واسه پارتی و اون یکی واسه ی گردش با جونگ کوک بود... نمیدونم چرا حس میکردم دیگه واقعا قرار نیست همو زیاد ببینیم چون پدر و مادرمم فردا دارن میان دیگه تهیونگ هم کاری از دستش بابت اینکه تنهایی برم بیرون بر نمیاد که تو روی بابام وایسته... همینطور که با پوتین هامون از روی برف ها قدم زنان راه میرفتیم سرمو اوردم بالا و به طرفش برگردوندم... جفتمون ایستادیم چون دیگه اخر مسیر بود که یونا باهام بیاد.....احساساتی شده بودم که بی اختیار چشمام پر اشک شد... یونا با تعجب بهم نگاه کرد"
یونا: هی دختر چیشدی تو؟
ات: "آهی کشیدم و اشکامو پاک کردم و لبخند زدم" هیچی فقط کمی احساسی شدم...فکر میکنم دیگه قرار نیست همو زیاد ملاقات کنیم... شاید ماه ای چند بار نهایتش
یونا: "یه ابروشو داد بالا و گفت" وا منظورت چیه؟... قرار نیست که بعد از امروز همو نبینیم ماه ای چند بار دیگه چیه؟ حداقل هفته ای چند بار میتونیم همو ما ببینیم مگه داریم میریم زندان؟؟ دیوونه ای ها دختر "کمی خندید"
ادامه اش تو کامنتا
۵.۷k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.