.
.
شب ها را تا نزدیکی های صبح می نویسم
از تو
از دلتنگی
از آدم ها
رفتن ها، آمدن ها
فصل ها و ماه ها و روزها...
قلمم که خوابش گرفت، می خوابم
خواب تو را می بینم
خواب آمدنت، رفتنت، فصل ها و ماه ها و روزهایی که نبودی...
ساعت کوک شده ام که جیغ می کشد
دلم نمیاید پلک هایم را باز کنم
می دانم پشت پلک هایم تو نیستی...
اما مگر آدم چقدر می تواند با چشم های بسته طاق باز روی تخت بماند
چشم هایم را مثل خوردن همان شربت تلخ سرماخوردگی باز می کنم...
از سرزمین رویا برمیگردم به دنیا...
من از کجا باید می دانستم
چقدر باید بگذرد
تا باور کنم
گاهی یک نداشتن
همه دلتنگیت می شود
و گاهی یک تو
همه چیزت را با خودش می برد
و من از تو
تنها، تنهاییم را فهمیدم...
صبح پاییزی من
لابه لای اشکال عجیب و غریب نبودنت
اینگونه گس
آغاز می شود
شب ها را تا نزدیکی های صبح می نویسم
از تو
از دلتنگی
از آدم ها
رفتن ها، آمدن ها
فصل ها و ماه ها و روزها...
قلمم که خوابش گرفت، می خوابم
خواب تو را می بینم
خواب آمدنت، رفتنت، فصل ها و ماه ها و روزهایی که نبودی...
ساعت کوک شده ام که جیغ می کشد
دلم نمیاید پلک هایم را باز کنم
می دانم پشت پلک هایم تو نیستی...
اما مگر آدم چقدر می تواند با چشم های بسته طاق باز روی تخت بماند
چشم هایم را مثل خوردن همان شربت تلخ سرماخوردگی باز می کنم...
از سرزمین رویا برمیگردم به دنیا...
من از کجا باید می دانستم
چقدر باید بگذرد
تا باور کنم
گاهی یک نداشتن
همه دلتنگیت می شود
و گاهی یک تو
همه چیزت را با خودش می برد
و من از تو
تنها، تنهاییم را فهمیدم...
صبح پاییزی من
لابه لای اشکال عجیب و غریب نبودنت
اینگونه گس
آغاز می شود
۱۹.۶k
۲۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.