پارت39:
#پارت39:
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه. من از کجا بدونم؟
چشم هاش رو بست که یه لبخند رو لبش اومد و گفت:
-سامیار رو دیدم.
- ایش انگار داره در مورد دوس دخترش حرف می زنه. بابا این دوست خل و چلته هاااا. صب کن ببینم. گفتی سامیار؟؟ اونجا چیکار می کرد؟ گرفتنش؟
اخم کرد و گفت:
- هییی! در موردش درست حرف بزن!
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:
- نکنه یادت رفته اونم جزئشونه؟
با صدای آرومی گفت:
- سامیار جزئشون نیست.
گنگ نگاهش کردم. این داداش خلم چی بلغور می کرد؟
- منظورت چیه؟
یه بشکنی زد و گفت:
- اون سرگرده.
با صدای بلندی گفتم:
- چیییییی؟؟؟
یه پس کله یی نثارم کرد و گفت:
- زهر مار! صدات رو پایین بیار. در ضمن اسمشم سپهره!
سپهر! واییی چه اسم نازی داشت.
- تو از کجا فهمیدی اون سرگرده؟
من سمت خودش کشید و گفت:
- خب پرنسسم! اون پسره سرهنگ سینا سپهری می شه. و ما کمکشون می کنیم که اون عوضیا رو بگیرن.
از اینکه فهمیدم سامیار یا همون سپهر جزئشون نیست حس خوبی داشتم. یه جورایی خوش حال بودم. دلیل خوش حالیم رو نمی دونستم. چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم زیر لب گفتم:
- خدا رو شکر!
- چی می گی تو؟؟
- ه..هاا هی..هیچی.
با دستش موهای فرفریم رو نوازش داد و گفت:
- سرهنگ گفت که برای کسب اطلاعات بیشتر به بابا بگم منم می خوام تو باندشون باشم.
معترض گفتم:
- ولی ارمی..
بوسه ای به سرم زد و گفت:
- باور کن فقط برای اینکه ماموریت زود تموم شه. همین!
اخمی کردم و گفتم:
- حالا کی می خوای به بابا بگی؟
- اومم احتمالا از فردا. چون که چیزی به ماموریتشون نمونده.
با دلهره گفتم:
- مط.. مطمئنی بابا شک نمی کنه؟
- نه. نگران نباش خواهری!
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- نه. من از کجا بدونم؟
چشم هاش رو بست که یه لبخند رو لبش اومد و گفت:
-سامیار رو دیدم.
- ایش انگار داره در مورد دوس دخترش حرف می زنه. بابا این دوست خل و چلته هاااا. صب کن ببینم. گفتی سامیار؟؟ اونجا چیکار می کرد؟ گرفتنش؟
اخم کرد و گفت:
- هییی! در موردش درست حرف بزن!
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم:
- نکنه یادت رفته اونم جزئشونه؟
با صدای آرومی گفت:
- سامیار جزئشون نیست.
گنگ نگاهش کردم. این داداش خلم چی بلغور می کرد؟
- منظورت چیه؟
یه بشکنی زد و گفت:
- اون سرگرده.
با صدای بلندی گفتم:
- چیییییی؟؟؟
یه پس کله یی نثارم کرد و گفت:
- زهر مار! صدات رو پایین بیار. در ضمن اسمشم سپهره!
سپهر! واییی چه اسم نازی داشت.
- تو از کجا فهمیدی اون سرگرده؟
من سمت خودش کشید و گفت:
- خب پرنسسم! اون پسره سرهنگ سینا سپهری می شه. و ما کمکشون می کنیم که اون عوضیا رو بگیرن.
از اینکه فهمیدم سامیار یا همون سپهر جزئشون نیست حس خوبی داشتم. یه جورایی خوش حال بودم. دلیل خوش حالیم رو نمی دونستم. چشم هام رو بستم و نفسم رو فوت کردم زیر لب گفتم:
- خدا رو شکر!
- چی می گی تو؟؟
- ه..هاا هی..هیچی.
با دستش موهای فرفریم رو نوازش داد و گفت:
- سرهنگ گفت که برای کسب اطلاعات بیشتر به بابا بگم منم می خوام تو باندشون باشم.
معترض گفتم:
- ولی ارمی..
بوسه ای به سرم زد و گفت:
- باور کن فقط برای اینکه ماموریت زود تموم شه. همین!
اخمی کردم و گفتم:
- حالا کی می خوای به بابا بگی؟
- اومم احتمالا از فردا. چون که چیزی به ماموریتشون نمونده.
با دلهره گفتم:
- مط.. مطمئنی بابا شک نمی کنه؟
- نه. نگران نباش خواهری!
۱۲.۲k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.