پارت۲
پارت۲
وقتی پدرخواندته
درخواستی
که بعد از دقایقی نامجون و بقیه اومدن خونه
نامجون:اجوما میشه قهوه بیاری برامون....خب چیکار کردین
جونگکوک:اوردیم دختره رو
نامجون:کجاست و چندسالشه
جین:۲۳ سالشه
جونگکوک:انقدر حرف میزد که مجبور شدم بیهوشش کنم
نامجون:اوکی
تهیونگ:خوشگله
جیهوپ:خوشگله و اندامش هم خوبه و طبق پرونده پزشکیش خیلی ضعیفه و کمخونی داره
جیمین:خوبه
یونگی:راستی نامجون تو نمیخوای ازدواج کنی
نامجون:بابا دلتون خوشه ها
جین:راست میگه دیگه حیف نیست بورام بی مادر بزرگشه
جیهوپ:وقتی بورام به چای وون(دخترجیمین)نگاه میکنه که مامان داره باید ببینی چطور بغض میکنه
یونگی:اون بچه اس باید مادر بالا سرش باشه
نامجون:باشه بابا یه فکری میکنم حالا
داشتن حرف میزدن که دختر بچه ۴ساله خوشگل جلوشون ظاهر شد
نامجون:سلام عشق بابایی
بورام:سلام بابایی
و رفت بغل نامجون
نامجون :کی موهات و برات انقدر خوشگل بسته
بورام:داشتم میومدم پایین که یه خانومی و توی یه اتاق دیدم که داشت گریه میکرد رفتم پیشش دلداریش دادم و اونم موهام و بست
جونگکوک:نکنه رفته پیش بینا
جین:ممکنه
نامجون:اشکالی نداره ...خب دختر خوشگل بابا برو بازی کن تا من و عمو ها به کارامون برسیم باشه
بورام:باشه بابایی
و رفت تا بازی کنه و نامجون و پسرا رفتن تو اتاق بینا
و بینا داشت همینطور گریه میکرد که نامجون و اعضا وارد شدن
نامجون:چرا گریه میکنی
بینا:چی..چیزی نیست
جین:با دقت به حرفاش گوش کن
نامجون:تو چند وقتی اینجا هستی تا نقشه ما عملی بشه و تا اون موقع باید حواست به کار هایی که میکنی باشه و تا هروقت اینجایی باید مراقب دخترم باشی
بینا:چ..چشم ولی مگه دخترتون مادر نداره
نامجون:اون وقتی خیلی بچه بود مادرشو از دست داد و هرچی خواستی به خدمتکار ها بگو
بینا:چشم
نامجون:انقدر هم رسمی حرف نزن
بینا:چشم یعنی باشه
نامجون:خوبه خب بریم
و با پسرا از اتاق بیرون رفتن
.........
وقتی پدرخواندته
درخواستی
که بعد از دقایقی نامجون و بقیه اومدن خونه
نامجون:اجوما میشه قهوه بیاری برامون....خب چیکار کردین
جونگکوک:اوردیم دختره رو
نامجون:کجاست و چندسالشه
جین:۲۳ سالشه
جونگکوک:انقدر حرف میزد که مجبور شدم بیهوشش کنم
نامجون:اوکی
تهیونگ:خوشگله
جیهوپ:خوشگله و اندامش هم خوبه و طبق پرونده پزشکیش خیلی ضعیفه و کمخونی داره
جیمین:خوبه
یونگی:راستی نامجون تو نمیخوای ازدواج کنی
نامجون:بابا دلتون خوشه ها
جین:راست میگه دیگه حیف نیست بورام بی مادر بزرگشه
جیهوپ:وقتی بورام به چای وون(دخترجیمین)نگاه میکنه که مامان داره باید ببینی چطور بغض میکنه
یونگی:اون بچه اس باید مادر بالا سرش باشه
نامجون:باشه بابا یه فکری میکنم حالا
داشتن حرف میزدن که دختر بچه ۴ساله خوشگل جلوشون ظاهر شد
نامجون:سلام عشق بابایی
بورام:سلام بابایی
و رفت بغل نامجون
نامجون :کی موهات و برات انقدر خوشگل بسته
بورام:داشتم میومدم پایین که یه خانومی و توی یه اتاق دیدم که داشت گریه میکرد رفتم پیشش دلداریش دادم و اونم موهام و بست
جونگکوک:نکنه رفته پیش بینا
جین:ممکنه
نامجون:اشکالی نداره ...خب دختر خوشگل بابا برو بازی کن تا من و عمو ها به کارامون برسیم باشه
بورام:باشه بابایی
و رفت تا بازی کنه و نامجون و پسرا رفتن تو اتاق بینا
و بینا داشت همینطور گریه میکرد که نامجون و اعضا وارد شدن
نامجون:چرا گریه میکنی
بینا:چی..چیزی نیست
جین:با دقت به حرفاش گوش کن
نامجون:تو چند وقتی اینجا هستی تا نقشه ما عملی بشه و تا اون موقع باید حواست به کار هایی که میکنی باشه و تا هروقت اینجایی باید مراقب دخترم باشی
بینا:چ..چشم ولی مگه دخترتون مادر نداره
نامجون:اون وقتی خیلی بچه بود مادرشو از دست داد و هرچی خواستی به خدمتکار ها بگو
بینا:چشم
نامجون:انقدر هم رسمی حرف نزن
بینا:چشم یعنی باشه
نامجون:خوبه خب بریم
و با پسرا از اتاق بیرون رفتن
.........
۷۱۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.