p21
p21
جیمین. خب سرم شلوغ بود دیگه... الانم بخاطرت از آمریکا امدم اینجا...
لونا. میدونی که زود دلتنگت میشم...
همون پسره که اسمش جیمین بود از روی کاناپه بلند شد و به سمت لونا رفت بوسه ای روی موهاش گذاشت
جیمین. مهم اینه که الان اینجام...
ات. عا من میرم اتاقم بخوابم شب بخیر...
لونا. ولی شام؟..
ات. عا اشتها ندارم ممنون....
وارد اتاقم شدم نفس عمیقی کشیدمو گذاشتم اشکام سرازیر بشن.... سخته که 13ساعت بغضتو نگه داریو لبخندی بزنی که پشتش پره درده... به سمت بالکن اتاق رفتم باد سردی به صورتم میخورد و اشکامو به جاهای نامعلوم صورتم هدایت میکرد..... کجایی؟ دلم برات تنگ شده... قلبم درد میکنه... یعنی حالش خوبه؟.... واقعا بدون براش سخته؟... اشکامو پاک کردم رفتم داخل اتاق لباسمو عوض کردمو خودمو رو تخت انداختم گوشیمو برداشتمو به عکسی که خودم ازش اگرفتم نگاه کردم...
فلش بک
آروم و سوسکی به سمت اتاق کوک رفتم درشو آروم باز کردم.... خوابیده؟ رفتم بالا سرشو چند بار دستمو تکون دادم... انگار واقعا خوابیده... سریع گوشیمو از جیبم در آوردمو یه سلفی باهاش گرفتن وای خدای من چه کیوتههههه... سریع بدون صدا از اتاق خارج شدم...
پایان فلش بک
دوباره اشکام سرازیر شد... من چقدر این انسانو دوست دارم؟! حدی نداره.. یه جورایی از فرار کردنم پشیمونم... ولی دیگه دیره اون حتما تا الان منو فراموش کرده...
پرش زمانی به 2ماه بعد
دوماه... دوماه گذشتو من تو این دو ماه کلا سر قبر ات موندم... یک ماه پیش اون پیر مرد مهربون از این شهر رفت و یه نگهبان دیگه امده اجازه نمیده که پیش ات باشم....
چشمامو با حس تکون خوردنم باز کردم...
کوک. بله؟
.... شما باید با ما بیاید
کوک. کجا؟... من جایی نمیرم...
یه سرنگی توی گردنم فرو کدو... سیاهی...
.
.
با سرگیجه ای که داشتم چشمامو باز کردم.... اینجا کجاس... لباس بیمارستان تنمه؟... من که چیزیم نبود... ات... ات تنها مونده.. از جام بلند شدم میخواستم درو باز کنم که یه زنی وارد اتاق شد...
کوک. منو برای چی آوردین اینجا... هاااااا ولم کنین برم میدونین من کیم؟(داد)
زنه. آقاعه محترم هرکسی که میخواین باشین به من مربوط نیست... گزارش کردن که یه روانی هستی اول شک داشتم... ولی الان مطمئن شدم...
کوک. چی؟... روانی؟... کی گفتهههه(داد)
زنه. نگهبان قبرستون....(یه اسم) گفت که شبا تو قبرستون میخوابیو با خودت حرف میزنی....
کوک. این یعنی دیونه؟ یعنی روانی؟... من فقط نمیخواستم تنهاش نزارم(آروم، بغض)
زنه. فردا براتون مشاوره میفرستم... باهاش حرف بزن شاید درست شدی...
اینو گفتو رفت... میبینی ات؟... میبنی با نبودت منو روانی کردی؟... ولی از اون مردک آشغال نمیگذرم (درست نوشتم؟)
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
جیمین. خب سرم شلوغ بود دیگه... الانم بخاطرت از آمریکا امدم اینجا...
لونا. میدونی که زود دلتنگت میشم...
همون پسره که اسمش جیمین بود از روی کاناپه بلند شد و به سمت لونا رفت بوسه ای روی موهاش گذاشت
جیمین. مهم اینه که الان اینجام...
ات. عا من میرم اتاقم بخوابم شب بخیر...
لونا. ولی شام؟..
ات. عا اشتها ندارم ممنون....
وارد اتاقم شدم نفس عمیقی کشیدمو گذاشتم اشکام سرازیر بشن.... سخته که 13ساعت بغضتو نگه داریو لبخندی بزنی که پشتش پره درده... به سمت بالکن اتاق رفتم باد سردی به صورتم میخورد و اشکامو به جاهای نامعلوم صورتم هدایت میکرد..... کجایی؟ دلم برات تنگ شده... قلبم درد میکنه... یعنی حالش خوبه؟.... واقعا بدون براش سخته؟... اشکامو پاک کردم رفتم داخل اتاق لباسمو عوض کردمو خودمو رو تخت انداختم گوشیمو برداشتمو به عکسی که خودم ازش اگرفتم نگاه کردم...
فلش بک
آروم و سوسکی به سمت اتاق کوک رفتم درشو آروم باز کردم.... خوابیده؟ رفتم بالا سرشو چند بار دستمو تکون دادم... انگار واقعا خوابیده... سریع گوشیمو از جیبم در آوردمو یه سلفی باهاش گرفتن وای خدای من چه کیوتههههه... سریع بدون صدا از اتاق خارج شدم...
پایان فلش بک
دوباره اشکام سرازیر شد... من چقدر این انسانو دوست دارم؟! حدی نداره.. یه جورایی از فرار کردنم پشیمونم... ولی دیگه دیره اون حتما تا الان منو فراموش کرده...
پرش زمانی به 2ماه بعد
دوماه... دوماه گذشتو من تو این دو ماه کلا سر قبر ات موندم... یک ماه پیش اون پیر مرد مهربون از این شهر رفت و یه نگهبان دیگه امده اجازه نمیده که پیش ات باشم....
چشمامو با حس تکون خوردنم باز کردم...
کوک. بله؟
.... شما باید با ما بیاید
کوک. کجا؟... من جایی نمیرم...
یه سرنگی توی گردنم فرو کدو... سیاهی...
.
.
با سرگیجه ای که داشتم چشمامو باز کردم.... اینجا کجاس... لباس بیمارستان تنمه؟... من که چیزیم نبود... ات... ات تنها مونده.. از جام بلند شدم میخواستم درو باز کنم که یه زنی وارد اتاق شد...
کوک. منو برای چی آوردین اینجا... هاااااا ولم کنین برم میدونین من کیم؟(داد)
زنه. آقاعه محترم هرکسی که میخواین باشین به من مربوط نیست... گزارش کردن که یه روانی هستی اول شک داشتم... ولی الان مطمئن شدم...
کوک. چی؟... روانی؟... کی گفتهههه(داد)
زنه. نگهبان قبرستون....(یه اسم) گفت که شبا تو قبرستون میخوابیو با خودت حرف میزنی....
کوک. این یعنی دیونه؟ یعنی روانی؟... من فقط نمیخواستم تنهاش نزارم(آروم، بغض)
زنه. فردا براتون مشاوره میفرستم... باهاش حرف بزن شاید درست شدی...
اینو گفتو رفت... میبینی ات؟... میبنی با نبودت منو روانی کردی؟... ولی از اون مردک آشغال نمیگذرم (درست نوشتم؟)
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
۳.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.