ارباب مهربون من پارت ۴ فیک بی تی اس
ارباب مهربون من پارت ۴ #فیک_بی_تی_اس
بعد از خوردن غذا
+: میشه دیگه بریم کوکو رو بیاریم؟ دلم واسش تنگ شده
_: باشه .... برو لباست رو عوض کن بریم
+: ولی من که اینجا لباس ندارم
_: آره راس میگی پس از اونجا میریم واست خرید هم میکنیم
+: خیله خب
رفتن سوار ماشین شدن و توراه هیچ حرفی بین شون رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن... باهم پیاده شدن و رفتن خونه ا.ت ... به محض اینکه ا.ت درو باز کرد کوکو خودشو انداخت بغل ا.ت و پارس میکرد
+: سلام پسرممم ... اوخیی منم دلم واست تنگ شده بود
_: چه با مزه س
+: اوهوم
_: خب دیگه بریم
+: وایسا وسایلش رو وردارم
ا.ت وسایل تانی رو ورداشت و سوار ماشین شدن که برن خرید
توی ماشین کوکو هی به جیمین پارس میکرد
+: کوکو بسه دیگه چقد واسش پارس میکنی؟
_: ازم خوشش اومده واسه همون
+: نه خیر چون ازت خوشش نمیاد داره پارس میکنه
_: چی؟
+: اوهوم
رسیدن مرکز خرید ... ا.ت چند تا لباس مجلسی چند تا لباس خونگی و .... خرید چند تا وسایل شخصی و اینا که کارشون تموم شد و رفتن خونه ... در زدن که آجوما در رو باز کرد
_: آجوما شام کی حاضر میشه خیلی گشنمونه
آجوما: یک ساعت دیگه حاضره پسرم
_: ممنونم
آجوما: دخترم تو چیزی لازم داری؟
+: نه خیلی ممنون
آجوما رفت آشپزخونه و ا.ت و جیمین نشستن رو مبل ... ا.ت تو فکر فرو رفته بود که جیمین گفت
_: به چی فکر میکنی؟
+: هیچی
_: میدونم همچی یهو اتفاق افتاد
+: اوهوم
_: خب یکم از خودت بگو
+: از چی خودم بگم؟
_: از زندگی شخصیت ،علایقت ، مثلا دوس پسر داری؟
+: نه ندارم ... پدر و مادرم مردن تک فرزندم
_: متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
+: نه مشکلی نیست عادت کردم
_: ببخشید میپرسم چرا مردن؟
+: آتیش سوزی، وقتی ۱۲ سالم بود خونمون آتیش گرفت ... و مامان و بابام جلو چشمام مردن
_: اوه... حتما سخت بوده
+: معلومه که بود جلو چشمام ...
که چشمای ا.ت پر شد و بغض کرد
_: باشه ول کن ... اون اتفاق رو فراموش کردی؟
+: مگه میتونم فراموش کنم هرشب بهم یاد آوری میشه
_: چی؟
+: هیچی
که زنگ در خورد آجوما رفت درو باز کرد که لیا بود (لیا دوس دختر قبلی جیمینه که ولش نمیکنه)
چون ۲۰۰ تا شدیم گذاشتم😊❤️
تنکسسس
بعد از خوردن غذا
+: میشه دیگه بریم کوکو رو بیاریم؟ دلم واسش تنگ شده
_: باشه .... برو لباست رو عوض کن بریم
+: ولی من که اینجا لباس ندارم
_: آره راس میگی پس از اونجا میریم واست خرید هم میکنیم
+: خیله خب
رفتن سوار ماشین شدن و توراه هیچ حرفی بین شون رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن... باهم پیاده شدن و رفتن خونه ا.ت ... به محض اینکه ا.ت درو باز کرد کوکو خودشو انداخت بغل ا.ت و پارس میکرد
+: سلام پسرممم ... اوخیی منم دلم واست تنگ شده بود
_: چه با مزه س
+: اوهوم
_: خب دیگه بریم
+: وایسا وسایلش رو وردارم
ا.ت وسایل تانی رو ورداشت و سوار ماشین شدن که برن خرید
توی ماشین کوکو هی به جیمین پارس میکرد
+: کوکو بسه دیگه چقد واسش پارس میکنی؟
_: ازم خوشش اومده واسه همون
+: نه خیر چون ازت خوشش نمیاد داره پارس میکنه
_: چی؟
+: اوهوم
رسیدن مرکز خرید ... ا.ت چند تا لباس مجلسی چند تا لباس خونگی و .... خرید چند تا وسایل شخصی و اینا که کارشون تموم شد و رفتن خونه ... در زدن که آجوما در رو باز کرد
_: آجوما شام کی حاضر میشه خیلی گشنمونه
آجوما: یک ساعت دیگه حاضره پسرم
_: ممنونم
آجوما: دخترم تو چیزی لازم داری؟
+: نه خیلی ممنون
آجوما رفت آشپزخونه و ا.ت و جیمین نشستن رو مبل ... ا.ت تو فکر فرو رفته بود که جیمین گفت
_: به چی فکر میکنی؟
+: هیچی
_: میدونم همچی یهو اتفاق افتاد
+: اوهوم
_: خب یکم از خودت بگو
+: از چی خودم بگم؟
_: از زندگی شخصیت ،علایقت ، مثلا دوس پسر داری؟
+: نه ندارم ... پدر و مادرم مردن تک فرزندم
_: متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
+: نه مشکلی نیست عادت کردم
_: ببخشید میپرسم چرا مردن؟
+: آتیش سوزی، وقتی ۱۲ سالم بود خونمون آتیش گرفت ... و مامان و بابام جلو چشمام مردن
_: اوه... حتما سخت بوده
+: معلومه که بود جلو چشمام ...
که چشمای ا.ت پر شد و بغض کرد
_: باشه ول کن ... اون اتفاق رو فراموش کردی؟
+: مگه میتونم فراموش کنم هرشب بهم یاد آوری میشه
_: چی؟
+: هیچی
که زنگ در خورد آجوما رفت درو باز کرد که لیا بود (لیا دوس دختر قبلی جیمینه که ولش نمیکنه)
چون ۲۰۰ تا شدیم گذاشتم😊❤️
تنکسسس
۱۵.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.