❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part9
باهاش دست دادم: چطوره بریم یه گوشه و صحبت کنیم.
کالن لبخند زد: من همه چی رو برای معامله هماهنگ کردم.
بعد منو به سمت صدر مجلس برد و به مرد مسنی معرفی کرد: سنیوریتا سینگستر خریدار تموم برده های امشبه!
مرد مسن چشمای آبیشو بهم دوخت و باهام دست داد: همکاری با شما باعث افتخاره.
لبخند کجی زدم: مایلم هر چه زودتر برده ها رو ببینم و از سلامتشون اطمینان پیدا کنم.
مرد تایید کرد: مشکلی نیست اما یه مسئله ای وجود داره.
اخم کردم: چه مسئله ای؟
مرد: ما برای بدست اوردن پول بیشتر برده ها رو به مزایده میزاریم و اشخاصی که اینجان به راحتی راضی نمیشن شما همه برده ها رو بخرین!
اخم کردم: من بیشترین پول رو میدم.
مرد سرش رو تکون داد: اما رئیسم راضی نمیشه همه رو یه جا بفروشه.
لبم رو گزیدم و سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم: منو ببر پیش رئیست.
مرد مسن: لطفا دنبالم بیاین.
من و کالن دنبالش از بین جمعیت رد شدیم.
احساس امنیت نمیکردم و خوشحال بودم کلتم رو به رون پام بستم.
به یه جمع چند نفره که رسیدیم مرد گفت: خودشه، رئیس؟
مرد قد بلندی که موهای حالت دار و کت دیپلمات تنش بود و داشت با چندتا مرد و زن صحبت میکرد، جام شرابش رو گذاشت رو میز و به سمتمون چرخید: چی شده؟!
شنیدن صدای بمش، همزمان شد با چشم تو چشم شدن با تیله های خمار و کشیدش!
پاهام رو محکم تو کفش فشار دادم تا تعادلم رو از دست ندم.
محض رضای خدا بعد از 5 سال....
ـــ والری؟
صدای بم و لحن دلتنگ تهیونگ باعث شد بفهمم که تموم این 5سال فقط خودم رو گول زدم....
اون لعنتی هنوزم میتونست مثل یه زلزله 100 ریشتری هارتم رو به لرزه دربیاره!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part9
باهاش دست دادم: چطوره بریم یه گوشه و صحبت کنیم.
کالن لبخند زد: من همه چی رو برای معامله هماهنگ کردم.
بعد منو به سمت صدر مجلس برد و به مرد مسنی معرفی کرد: سنیوریتا سینگستر خریدار تموم برده های امشبه!
مرد مسن چشمای آبیشو بهم دوخت و باهام دست داد: همکاری با شما باعث افتخاره.
لبخند کجی زدم: مایلم هر چه زودتر برده ها رو ببینم و از سلامتشون اطمینان پیدا کنم.
مرد تایید کرد: مشکلی نیست اما یه مسئله ای وجود داره.
اخم کردم: چه مسئله ای؟
مرد: ما برای بدست اوردن پول بیشتر برده ها رو به مزایده میزاریم و اشخاصی که اینجان به راحتی راضی نمیشن شما همه برده ها رو بخرین!
اخم کردم: من بیشترین پول رو میدم.
مرد سرش رو تکون داد: اما رئیسم راضی نمیشه همه رو یه جا بفروشه.
لبم رو گزیدم و سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم: منو ببر پیش رئیست.
مرد مسن: لطفا دنبالم بیاین.
من و کالن دنبالش از بین جمعیت رد شدیم.
احساس امنیت نمیکردم و خوشحال بودم کلتم رو به رون پام بستم.
به یه جمع چند نفره که رسیدیم مرد گفت: خودشه، رئیس؟
مرد قد بلندی که موهای حالت دار و کت دیپلمات تنش بود و داشت با چندتا مرد و زن صحبت میکرد، جام شرابش رو گذاشت رو میز و به سمتمون چرخید: چی شده؟!
شنیدن صدای بمش، همزمان شد با چشم تو چشم شدن با تیله های خمار و کشیدش!
پاهام رو محکم تو کفش فشار دادم تا تعادلم رو از دست ندم.
محض رضای خدا بعد از 5 سال....
ـــ والری؟
صدای بم و لحن دلتنگ تهیونگ باعث شد بفهمم که تموم این 5سال فقط خودم رو گول زدم....
اون لعنتی هنوزم میتونست مثل یه زلزله 100 ریشتری هارتم رو به لرزه دربیاره!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۱k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.