❌ اصکی ممنوع ❌ آدا پارت قبل
اسپرت، ساک و گوشیمو برداشتم و از پله ها رفتم پایین.
سیترا با دیدنم لبخند محوی زد: توله من داره بزرگ میشه.
رفتم بغلش و گونشو بوسیدم: وقتشه یکم از بار مسئولیت هات کم بشه.
سیترا پیشونیم رو بوسید: بهت ایمان دارم.
با لبخند ازش جدا شدمو به هیونجین که اخمو بود نگاه کردم: اخماتو باز کن پسره لجباز.
اهی کشید و بغلم کرد: سالم برگرد.
لبخند زدم: نگران نباش.
ایو که جونگ رو بغل کرده بود گفت: سعی کن همه چی رو برسی کنی، عجولانه عمل نکن.
سرم رو تکون دادم: اوکی.
یونگی با جدیت گفت: حواستو به اطرافت بده، حتی غذاهای هتل رو هم بدون احتیاط نخور.
من: حتما به خاطر میسپارم، ممنون از همگی.
رو به یونگی و ایو گفتم: احتمالا نتونم تا هفته اینده برگردم، اما به هر حال کریسمس مبارک.
سیترا: تا وقتی که سالم برگردی همه روزا برای من کریسمسه.
به چشمای براق طوسیش نگاه کردم: برمیگردم!
رو به جونگ که نگاهم میکرد گفتم: برات هدیه میارم جونگ.
چشمای درشتش درخشید: هلیفکتر؟
همه خندیدن و تایید کردم: اره یه هلیکپتر!
سیترا: خب دیگه بهتره بری.
هیونجین سویئچش رو برداشت: من میرسونمش.
بار دیگه سیترا رو بغل کردم: زود برمیگردم مراقب خودت باش.
سرش رو تکون داد: به امید دیدار!
همراه هیونجین سوار ماشین شدیم و به فرودگاه خصوصی سیترا رفتیم.
خداحافظی از هیونجین و اوج گرفتن هواپیما خیلی طول نکشید.
تموم طول مسیر داشتم به کارایی که قرار بود انجام بدم فکر میکردم. تو این سفر سیترا قرار بود یه محموله قاچاق دختر رو بخره و آزادشون کنه تا برده نشن... کار سختی بود و حالا که من به جاش اومده بودم حق نداشتم نا امیدش کنم.سعی کردم کمی بخابم اما با فکر و خیالای اخیرم غیر ممکن به نظر میرسید!
..... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
سیترا با دیدنم لبخند محوی زد: توله من داره بزرگ میشه.
رفتم بغلش و گونشو بوسیدم: وقتشه یکم از بار مسئولیت هات کم بشه.
سیترا پیشونیم رو بوسید: بهت ایمان دارم.
با لبخند ازش جدا شدمو به هیونجین که اخمو بود نگاه کردم: اخماتو باز کن پسره لجباز.
اهی کشید و بغلم کرد: سالم برگرد.
لبخند زدم: نگران نباش.
ایو که جونگ رو بغل کرده بود گفت: سعی کن همه چی رو برسی کنی، عجولانه عمل نکن.
سرم رو تکون دادم: اوکی.
یونگی با جدیت گفت: حواستو به اطرافت بده، حتی غذاهای هتل رو هم بدون احتیاط نخور.
من: حتما به خاطر میسپارم، ممنون از همگی.
رو به یونگی و ایو گفتم: احتمالا نتونم تا هفته اینده برگردم، اما به هر حال کریسمس مبارک.
سیترا: تا وقتی که سالم برگردی همه روزا برای من کریسمسه.
به چشمای براق طوسیش نگاه کردم: برمیگردم!
رو به جونگ که نگاهم میکرد گفتم: برات هدیه میارم جونگ.
چشمای درشتش درخشید: هلیفکتر؟
همه خندیدن و تایید کردم: اره یه هلیکپتر!
سیترا: خب دیگه بهتره بری.
هیونجین سویئچش رو برداشت: من میرسونمش.
بار دیگه سیترا رو بغل کردم: زود برمیگردم مراقب خودت باش.
سرش رو تکون داد: به امید دیدار!
همراه هیونجین سوار ماشین شدیم و به فرودگاه خصوصی سیترا رفتیم.
خداحافظی از هیونجین و اوج گرفتن هواپیما خیلی طول نکشید.
تموم طول مسیر داشتم به کارایی که قرار بود انجام بدم فکر میکردم. تو این سفر سیترا قرار بود یه محموله قاچاق دختر رو بخره و آزادشون کنه تا برده نشن... کار سختی بود و حالا که من به جاش اومده بودم حق نداشتم نا امیدش کنم.سعی کردم کمی بخابم اما با فکر و خیالای اخیرم غیر ممکن به نظر میرسید!
..... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.