لطفا بهم توجه کن! part2
با شنیدن اسمش چشماش گرد شد، ولی بعد صورتش از عصبانیت و حسادت تیره شده بود!
از این عادت ات متنفر بود که به پسرش بیشتر از اون توجه میکرد.
نزدیک ات شد کوچولو رو از از اون دور کرد بغل ات نشست و محکم بغلش کرد:
+هی یونگی!چیکار داری میکنی؟(تعجب)
بچه بعد از جدا شدن از مادرش گریه میکرد و بلند اسمش رو صدا میزد، ات با دیدن این صحنه سعی کرد یونگی رو از خودش دور کنه:
+بچه هی گریه میکنه!بلند شو یونگ باید برم پیشش، اون ترسیده لطفا بلند شو!( با عجله و نگرانی)
ولی یونگی بی توجه به همه چیز، مثل همیشه وقتی به پسرت توجه میکنی وانمود میکنه که ناشنواست و هیچی نمیشنوه.
ات رو محکم تر بغل کرد صورتش رو به گردنش فشار داد و در گوشش زمزمه کرد:
-برام مهم نیست!
و بعد گردنش رو بوسید.
پسر بچه بلندتر و بلندتر گریه میکرد و باعث نگرانی ات شده بود! اون بچش رو بیشتر از هرچیزی دوست داشت، میدونست توی سن کم چقدر اسیب دیده و جبران پذیر نیست پس میخواست همیشه مراقبش باشه و نزاره بیشتر از این اذیت شه.
از این عادت ات متنفر بود که به پسرش بیشتر از اون توجه میکرد.
نزدیک ات شد کوچولو رو از از اون دور کرد بغل ات نشست و محکم بغلش کرد:
+هی یونگی!چیکار داری میکنی؟(تعجب)
بچه بعد از جدا شدن از مادرش گریه میکرد و بلند اسمش رو صدا میزد، ات با دیدن این صحنه سعی کرد یونگی رو از خودش دور کنه:
+بچه هی گریه میکنه!بلند شو یونگ باید برم پیشش، اون ترسیده لطفا بلند شو!( با عجله و نگرانی)
ولی یونگی بی توجه به همه چیز، مثل همیشه وقتی به پسرت توجه میکنی وانمود میکنه که ناشنواست و هیچی نمیشنوه.
ات رو محکم تر بغل کرد صورتش رو به گردنش فشار داد و در گوشش زمزمه کرد:
-برام مهم نیست!
و بعد گردنش رو بوسید.
پسر بچه بلندتر و بلندتر گریه میکرد و باعث نگرانی ات شده بود! اون بچش رو بیشتر از هرچیزی دوست داشت، میدونست توی سن کم چقدر اسیب دیده و جبران پذیر نیست پس میخواست همیشه مراقبش باشه و نزاره بیشتر از این اذیت شه.
۱۳.۰k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.