Part

Part:54

امیلی با احتیاط ورقه های دست نویس پوسیده رو باز کرد.
به سختی کلمه های متن مشخص بود و دختر برای خواندن اون، چشم هایش را ریز تر از حالت معمولی کرد.

بعد از یک دور سر سری خواندن اون رو بلند خواند تا تهیونگ که تا حالا با کنجکاوی تمام نظاره گر دختر بود، و البته از سیخونک دادن به امیلی هم دست بر نداشته بود، هم متوجه بشه.

صداش رو بلند کرد، ولی نه اونقدر که باعث بشه حتی ماهی های خوابیده زیر دریا هم جریان رو بفهمند.

-"هفت دریا را گشتم. از هفت خان عبور کردم، در آخر به هفت مروارید دست پیدا کردم.
از نُه جانم گذشتم، تا به اینجا که هستم برسم. دنیا‌یی دیده ام که کس ندیده.
اتفاقاتی گذراندم که هیچ کس نمی‌داند که چه به من گذشته.
این را در حالی می‌نویسم که در این جزیره گمنام گم شده ام.
امید دارم که به دست کسی می‌رسد.
من روزی دنبال این گنج بودم، جوانی کنجکاو که به دنبال این ثروت بود. اما حیف..جوانی‌ام رفت. زندگی‌ام رفت.
گنج مدیترانه وجود دارد، حداقل از اینکه برای هیچ تلاش نکرده‌ام خوشحالم.
برای پیدا کردن این گنج، به دانسته‌های خودت تکیه کن، حتما آن را پیدا می‌کنید.
و در آخر...
دختر دلبندم، اگر این نامه به دستت رسید، بدون من بیشتر از هر کس تو را دوست دارم. همیشه به یادت می‌مانم حتی در آخرین لحظه های مرگم.
-کاپیتان کشتی شاه."

امیلی بعد از خواندن آخرین خط اون رو روی میز خاک گرفته انداخت.
با چند قدم طولانی یک مسیر مشخصی رو طی میکرد.

- چرا نگفت کجاست؟

خوشحال بود از اینکه وجود آن صحت داشت، و ناامید از نفهمیدن مکان آن.
پسر هم بعد از تحلیل گفته های نامه،‌ سعی کرد داده هایی که داشت رو به هم ربط بده.

-پس، یعنی کاپیتان این کشتی پدر همون خانم بود که این گنج رو پیدا کرد، و شوهر همون خانم دوباره به دنبال همین گنج رفت
ولی پیداش نکرده؟

-از اینکه پیداش کرده یا نه مطمئن نیستم ولی، چیزی که الان مهمه اینکه میتونیم با قاطعیت بگیم چنین چیزی وجود داره.

امیلی سعی کرد بدون در نظر گرفتن اون حال بدش حرفش رو بدون لرزش بازگو کنه.
از اون طرف این نفس های عمیقی که امیلی میکشید از چشمان تهیونگ دور نموند.
پس سعی کرد اون رو از هر چیزی که سببش شده دور کنه.
و خب...اولین چیزی که به ذهنش رسید همین کشتی بود، پس از مچ دختر گرفت و دنبال خودش کشوند. و همزمان با گفتن"بهتره زود تر برگردیم" از کشتی بیرون اومدند.
-------------------
# Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۴)

Part:55جیمین که رفته بود، پس اون دو نفر مجبور بودند با پای پ...

Part:56راهی که تا خونه بود، خیلی کمتر شده بود.البته نمیشد گف...

درد های پنهان شده در پشت لبخندت، اشک جمع شده پشت چشمانت، جور...

Part:53صبح روز بعد خیلی زود تر از اون چیزی که فکر میکردن رسی...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟗» ★........★........ ★........★.........

شخصیت ها:تهیونگ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط