Part:55
Part:55
جیمین که رفته بود، پس اون دو نفر مجبور بودند با پای پیاده اون مسافت طولانی رو طی کنند.
این دفعه تهیونگ بود که در افکارش غرق شده بود، و نیشخندی هم روی صورتش نشسته بود که امیلی هم شاهد اون بود.
- به چی میخندی؟
دختر سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو سریع پرسید. تهیونگ هم بعد چند ثانیه مکثی که داشت جوابش رو داد.
-جالب نیست؟
امیلی با صورت کنجکاو به پسر خیره شده بود، و در جواب سوالی که تهیونگ پرسید، دوباره سوال کرد.
-چی؟
این دفعه تهیونگ تصمیم گرفت تا سوال نکنه، و جواب بده.
- اینکه هر دفعه ما دو تا، تو این موقعیت هستیم.
پسر با دیدن صورت گیج دختر ادامه حرفش رو گفت تا همه چی برای دختر واضح بشه.
- کنار هم قدم میزنیم بدون اینکه حرفی بزنیم. البته برای من این سکوت اصلا آزار دهنده نیست، و تازه آرامش بخشه.
امیلی که تازه متوجه منظورش شده بود، سعی کرد حرفی بزنه.
- برای منم...ولی خب باید درمود چی صحبت کنیم؟
این موضوعات؟...
- میتونیم درباره خودمون صحبت کنیم!
تهیونگ بدون اجازه به امیلی برای اتمام حرفش، گفت. که باعث شُکه شدن دختر شد.
-ما حتی درباره سنمون هم چیزی نمیدونیم.
و دوباره تهیونگ بود که این رو گفت.
و امیلی بعد از کمی فکر کردن به اون جمله تنها چیزی که میتونست رو گفت، هر چند اینو نمی دونست که چیز درستی بود یا نه، اما تو اون لحظه درست ترین چیز همون بود.
- خب برای چی بدونیم، ما دقیقا با هم چه نسبتی داریم؟
شاید هم دختر فقط میخواست بدونه برای پسر چه جایگاهی داره.
و تهیونگ هم دقیقا داشت به همین فکر میکرد، اون دختر دقیقا در چه جایگاهی براش قرار داشت؟
یک دوست که بهش علاقه کمی داشت؟ میتونست اینو بهش بگه؟ ولی خب از نظر اون این موضوع اینقدر ها هم اهمیت نداشت، ولی خب اگر از آیندهای نه چندان دور خبر داشت از اهمیت این موضوع اصلا احضارنظر نمیکرد.
- خب به عنوان دو تا دوست دیگه؟
و یک لبخند احمقانه بعدش که روی صورتش نشست.
امیلی نیشخندی زد، کمی عقب رفت.
- پس بیا دوباره با هم آشنا بشیم؛نظرت؟
تهیونگ که موافق بود، این دفعه لبخند گرمی روی صورتش نشوند و اون هم کمی عقب تر رفت.
امیلی دستش رو جلو تهیونگ دراز کرد، و شروع به معرفی خودش کرد.
-سلام، من امیلی والنتینو هستم، هجده سالمه و سال بعد به دانشگاه میرم، تا یک نویسنده بشم.
دختر هم لبخندی به مراتب دلنشین تر از تهیونگ زد، و حال نوبت پسر بود که خودش رو معرفی کنه.
اون هم بعد از گرفتن دست امیلی شروع کرد.
- خوشوقتم مادمازل، منم کیم تهیونگ ۲۱ ساله هستم. که راه پدرش رو در پیش گرفته و یک تاجره تازه کاره.
و بعد دوباره راه طولانی رو در پیش گرفتن.
البته بعد از اون دیگه سکوت نبود، چون هر کدوم در حال صحبت از علایق یا اتفاقات خندهداری که براشون افتاده بود، بودند.
-----------------------
# Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
جیمین که رفته بود، پس اون دو نفر مجبور بودند با پای پیاده اون مسافت طولانی رو طی کنند.
این دفعه تهیونگ بود که در افکارش غرق شده بود، و نیشخندی هم روی صورتش نشسته بود که امیلی هم شاهد اون بود.
- به چی میخندی؟
دختر سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو سریع پرسید. تهیونگ هم بعد چند ثانیه مکثی که داشت جوابش رو داد.
-جالب نیست؟
امیلی با صورت کنجکاو به پسر خیره شده بود، و در جواب سوالی که تهیونگ پرسید، دوباره سوال کرد.
-چی؟
این دفعه تهیونگ تصمیم گرفت تا سوال نکنه، و جواب بده.
- اینکه هر دفعه ما دو تا، تو این موقعیت هستیم.
پسر با دیدن صورت گیج دختر ادامه حرفش رو گفت تا همه چی برای دختر واضح بشه.
- کنار هم قدم میزنیم بدون اینکه حرفی بزنیم. البته برای من این سکوت اصلا آزار دهنده نیست، و تازه آرامش بخشه.
امیلی که تازه متوجه منظورش شده بود، سعی کرد حرفی بزنه.
- برای منم...ولی خب باید درمود چی صحبت کنیم؟
این موضوعات؟...
- میتونیم درباره خودمون صحبت کنیم!
تهیونگ بدون اجازه به امیلی برای اتمام حرفش، گفت. که باعث شُکه شدن دختر شد.
-ما حتی درباره سنمون هم چیزی نمیدونیم.
و دوباره تهیونگ بود که این رو گفت.
و امیلی بعد از کمی فکر کردن به اون جمله تنها چیزی که میتونست رو گفت، هر چند اینو نمی دونست که چیز درستی بود یا نه، اما تو اون لحظه درست ترین چیز همون بود.
- خب برای چی بدونیم، ما دقیقا با هم چه نسبتی داریم؟
شاید هم دختر فقط میخواست بدونه برای پسر چه جایگاهی داره.
و تهیونگ هم دقیقا داشت به همین فکر میکرد، اون دختر دقیقا در چه جایگاهی براش قرار داشت؟
یک دوست که بهش علاقه کمی داشت؟ میتونست اینو بهش بگه؟ ولی خب از نظر اون این موضوع اینقدر ها هم اهمیت نداشت، ولی خب اگر از آیندهای نه چندان دور خبر داشت از اهمیت این موضوع اصلا احضارنظر نمیکرد.
- خب به عنوان دو تا دوست دیگه؟
و یک لبخند احمقانه بعدش که روی صورتش نشست.
امیلی نیشخندی زد، کمی عقب رفت.
- پس بیا دوباره با هم آشنا بشیم؛نظرت؟
تهیونگ که موافق بود، این دفعه لبخند گرمی روی صورتش نشوند و اون هم کمی عقب تر رفت.
امیلی دستش رو جلو تهیونگ دراز کرد، و شروع به معرفی خودش کرد.
-سلام، من امیلی والنتینو هستم، هجده سالمه و سال بعد به دانشگاه میرم، تا یک نویسنده بشم.
دختر هم لبخندی به مراتب دلنشین تر از تهیونگ زد، و حال نوبت پسر بود که خودش رو معرفی کنه.
اون هم بعد از گرفتن دست امیلی شروع کرد.
- خوشوقتم مادمازل، منم کیم تهیونگ ۲۱ ساله هستم. که راه پدرش رو در پیش گرفته و یک تاجره تازه کاره.
و بعد دوباره راه طولانی رو در پیش گرفتن.
البته بعد از اون دیگه سکوت نبود، چون هر کدوم در حال صحبت از علایق یا اتفاقات خندهداری که براشون افتاده بود، بودند.
-----------------------
# Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۱.۹k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.