Part:53
Part:53
صبح روز بعد خیلی زود تر از اون چیزی که فکر میکردن رسید.
و دوباره این تهیونگ امیلی بودند که با بهونه دور زدن، برای جمع آوری اطلاعات بیشتر از خونه بیرون زدند.
به لطف جیمین، و البته ماشین جیمین خیلی راحت و سریع تر به مقصد خودشون میرسیدند.
با توجه به حرف های پیرزنی که دیروز به ملاقاتش رفته بودند به دنبال اون کشتی کشتند.
بعد از پرس و جو های فراوانی که به لطف امیلی خیلی آسون تر طی شد، و کلی چَک و چونه زدند با ماهیگیر ها، یا کاپیتان های کشتیهای قدیمی تر یا حتی حال.
بالاخره کشتی مورد نظر رو پیدا کردند.
به خاطر کاری که برای جیمین پیش اومده بود، مجبور شد اون دو نفر رو فقط تا اسکله برسونه و اون ها رو تنها بذاره.
هنوز آفتاب اونقدری بالا نیومده بود که پوست رو بسوزونه، اما نوری که داشت تو چشمشون میتابید قطعا تا چند دقیقه دیگه اونها رو کور میکرد^^
صدای دریا بود. صدای مرغهای دریایی که برای پیدا کردن ماهیای که روی آب نمیاومد به هوا رفته بود.
ماهیگیرانی که با صدای بلند همدیگه رو خبر میکردند.
و یا صدای بوق بمی که کشتی های تجاری و یا تفریحی داشتند. و یا حتی صدای چوبهای زیر پای افرادی که روی اسکله راه میرفتند.
همه با هم باعث دوست داشتنی تر شدن دریا شده بودند.
و امیلی هم در کنار این حس خوبی که از دیدنشون داشت، و علاقهای که کاملا مشهود بود یک حس دیگه که تلفیقی از ترس و استرس بود، داشت.
مسافت نسبتا طولانی با کشتی مورد نظرشون طی کرده بودند.
و بالاخره تهیونگ و امیلی جلوی اون بودند.
پسر اولین قدم رو، روی نردبان چوبی کشتی شاه گذاشت.
و قدم هایش رو ادامه داد، اما وقتی دید امیلی پشت سرش نمیاد، برگشت و منتظر بهش نگاه کرد.
تعللی که امیلی داشت رو از چشمان دختر دید.
و همین باعث شد، بدون اینکه فکر اضافهای به ذهنش برسه دست امیلی رو بگیره و به داخل کشتی یک جورایی بِکِشَدِش.
اون خاطره همیشه با امیلی همراه بود، دختر بدون اینکه بخواد به او حادثه اجازه داده بود، به کلش نفوذ پیدا کنه.
دست خودش نبود بعد از چندین سال دوباره در اون محیط قراره گرفته بود.
اینکه همیشه روی خودش کار میکرد الان دقیقا هیچ فایدهای نداشت و به کارش نمیاومد.
نفس عمیقی کشید تا شاید نفس های لرزونش رو به حالت عادی برگردونه. ولی خب تاثیر خیلی کمی داشت اما از هیچی بهتر بود.
بعد از تقسیم کاری که انجام دادند، هر کدوم شروع به کشتن اتاق های کشتی کردند.
اولین جایی که هر ناخدای کشتیای تمام دار و ندارش رو اونجا قرار میده دقیقا همون اتاق خودش بود.
که به خاطر بزرگ بودن اون اتاق هر دو نفر با هم مشغول گشتند بودند تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کنند.
تهیونگ که گشتن تمام کشو ها و کمد ها رو تموم کرده بود، روی صندلی رنگ و رو رفتهای که احساس میکرد هر آن پودر میشه، نشست و به امیلی که داشت سوراخ سُنبه های اونجا رو میگشت نگاه کرد.
تا وقتی که امیلی تونست چند ورقهای پیدا کنه و این باعث خوشحالی هر دو بود.
فقط باید منتظر میشدند تا با احتیاط اون ورق پوسیده شده رو باز کنند و محتوای داخلش رو بفهمند.
--------------
سلام عزیزانم، یه حرف کوچولو داشتم.
دوست ندارم برای پارت ها شرط بذارم
اما با این تعداد کم لایک واقعا نمیدونم باید چیکار کنم
قصد متوقف کردن چیزی رو هم نخواهم داشت اما به انرژی برای اتمام کار نیاز دارم. همونطور که شما انتظار یک داستان خوب و...دارید منم دوست دارم تا هم نظراتتون رو بگین هم همایت کنید، مرسی از اینکه وقت گذاشتین و اینو خوندید^^
-سیاژ
-------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
صبح روز بعد خیلی زود تر از اون چیزی که فکر میکردن رسید.
و دوباره این تهیونگ امیلی بودند که با بهونه دور زدن، برای جمع آوری اطلاعات بیشتر از خونه بیرون زدند.
به لطف جیمین، و البته ماشین جیمین خیلی راحت و سریع تر به مقصد خودشون میرسیدند.
با توجه به حرف های پیرزنی که دیروز به ملاقاتش رفته بودند به دنبال اون کشتی کشتند.
بعد از پرس و جو های فراوانی که به لطف امیلی خیلی آسون تر طی شد، و کلی چَک و چونه زدند با ماهیگیر ها، یا کاپیتان های کشتیهای قدیمی تر یا حتی حال.
بالاخره کشتی مورد نظر رو پیدا کردند.
به خاطر کاری که برای جیمین پیش اومده بود، مجبور شد اون دو نفر رو فقط تا اسکله برسونه و اون ها رو تنها بذاره.
هنوز آفتاب اونقدری بالا نیومده بود که پوست رو بسوزونه، اما نوری که داشت تو چشمشون میتابید قطعا تا چند دقیقه دیگه اونها رو کور میکرد^^
صدای دریا بود. صدای مرغهای دریایی که برای پیدا کردن ماهیای که روی آب نمیاومد به هوا رفته بود.
ماهیگیرانی که با صدای بلند همدیگه رو خبر میکردند.
و یا صدای بوق بمی که کشتی های تجاری و یا تفریحی داشتند. و یا حتی صدای چوبهای زیر پای افرادی که روی اسکله راه میرفتند.
همه با هم باعث دوست داشتنی تر شدن دریا شده بودند.
و امیلی هم در کنار این حس خوبی که از دیدنشون داشت، و علاقهای که کاملا مشهود بود یک حس دیگه که تلفیقی از ترس و استرس بود، داشت.
مسافت نسبتا طولانی با کشتی مورد نظرشون طی کرده بودند.
و بالاخره تهیونگ و امیلی جلوی اون بودند.
پسر اولین قدم رو، روی نردبان چوبی کشتی شاه گذاشت.
و قدم هایش رو ادامه داد، اما وقتی دید امیلی پشت سرش نمیاد، برگشت و منتظر بهش نگاه کرد.
تعللی که امیلی داشت رو از چشمان دختر دید.
و همین باعث شد، بدون اینکه فکر اضافهای به ذهنش برسه دست امیلی رو بگیره و به داخل کشتی یک جورایی بِکِشَدِش.
اون خاطره همیشه با امیلی همراه بود، دختر بدون اینکه بخواد به او حادثه اجازه داده بود، به کلش نفوذ پیدا کنه.
دست خودش نبود بعد از چندین سال دوباره در اون محیط قراره گرفته بود.
اینکه همیشه روی خودش کار میکرد الان دقیقا هیچ فایدهای نداشت و به کارش نمیاومد.
نفس عمیقی کشید تا شاید نفس های لرزونش رو به حالت عادی برگردونه. ولی خب تاثیر خیلی کمی داشت اما از هیچی بهتر بود.
بعد از تقسیم کاری که انجام دادند، هر کدوم شروع به کشتن اتاق های کشتی کردند.
اولین جایی که هر ناخدای کشتیای تمام دار و ندارش رو اونجا قرار میده دقیقا همون اتاق خودش بود.
که به خاطر بزرگ بودن اون اتاق هر دو نفر با هم مشغول گشتند بودند تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کنند.
تهیونگ که گشتن تمام کشو ها و کمد ها رو تموم کرده بود، روی صندلی رنگ و رو رفتهای که احساس میکرد هر آن پودر میشه، نشست و به امیلی که داشت سوراخ سُنبه های اونجا رو میگشت نگاه کرد.
تا وقتی که امیلی تونست چند ورقهای پیدا کنه و این باعث خوشحالی هر دو بود.
فقط باید منتظر میشدند تا با احتیاط اون ورق پوسیده شده رو باز کنند و محتوای داخلش رو بفهمند.
--------------
سلام عزیزانم، یه حرف کوچولو داشتم.
دوست ندارم برای پارت ها شرط بذارم
اما با این تعداد کم لایک واقعا نمیدونم باید چیکار کنم
قصد متوقف کردن چیزی رو هم نخواهم داشت اما به انرژی برای اتمام کار نیاز دارم. همونطور که شما انتظار یک داستان خوب و...دارید منم دوست دارم تا هم نظراتتون رو بگین هم همایت کنید، مرسی از اینکه وقت گذاشتین و اینو خوندید^^
-سیاژ
-------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۴۴.۶k
۱۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.