یک روز پسرک تمام گل هارا کند و دسته گلی درست کرد و دلش را
یک روز پسرک تمام گل هارا کند و دسته گلی درست کرد و دلش را به دریا زد و به سمت خانه دخترک رفت دخترک که اتاقش یه تراس بزرگ که دید به کل حیاط دارد داشت و دید پسرک آمده با ذوقی فراوان به سمت در میرفت اما به فکر اینکه با آن فرار کند اما مادرش جادوگر افریته آن را دید دید که لبخند میزند و به دخترک گفت می خوای اون بمیره (پسره) دخترک جواب داد کاریش نداشته باش اون فقط دوستتمه
دخترک رفت جلو در بزرگ قصر و به پسرک گفت گومشو و حتی وای نستاد که پاسخ آن را بشنود فردای آن روز دخترک به دشت گل رفت و پسرک با همان دسته گل آمد و داد زد من دوست دارم دخترک برگشت و پروانه ای دردست گرف یک طرف بال را با آن دستش و آن یکی را با آن دستش گرفته بود پروانه را از وسط نصف کرد و انداخت پایین در کنار تمام پروانه های نصف شده دخترک به پسرک گفت هنوزم دوستم داری پسرک فرار کرد دخترک گفت ترسو دخترک بزرگ شد و رفت به سئول(البته از ساحل ججو که پسره هم به سئول رفته) اون مافیا شد اما دیگه هیچوقت لبخند نزد احساسی از خودش نشان نمیداد در تمام باند ها لقبش "پروانه سیاه" بود او یک روز به جلسه باند ها رفت که یهو یک نفر بهش حمله میکنهو دید ایستاد اون مردی که با چاقو داشت به دخترک چاقو میزد دختر برگش و نگاه کرد پسری زیبا روبروی اون هست سر چاقو را صفت گرفته پسرک مرد را زدتا خوده مرگ
دخترک برگشت و یه پارچه آورد و دور دست پسرک صفت بست و گفت به سرنوشت اعتقاد داری؟
پسرک گفت چراباید جوابتو بدم؟
دخترک گفت من اعتقاد دارم!
و دخترک. رفت و به یکی زیر دستاش زنگ زد و گفت امار اون پسر رو در بیاورندو بابت خسارت دستش یه یک میلیارد وونی به اون بدهند یک. روزپسرک رفت و به آن محلی که گفته بودند و دخترک آمد رفت نزدیک صورت پسرک شد و
پسرک گفت.......
دخترک رفت جلو در بزرگ قصر و به پسرک گفت گومشو و حتی وای نستاد که پاسخ آن را بشنود فردای آن روز دخترک به دشت گل رفت و پسرک با همان دسته گل آمد و داد زد من دوست دارم دخترک برگشت و پروانه ای دردست گرف یک طرف بال را با آن دستش و آن یکی را با آن دستش گرفته بود پروانه را از وسط نصف کرد و انداخت پایین در کنار تمام پروانه های نصف شده دخترک به پسرک گفت هنوزم دوستم داری پسرک فرار کرد دخترک گفت ترسو دخترک بزرگ شد و رفت به سئول(البته از ساحل ججو که پسره هم به سئول رفته) اون مافیا شد اما دیگه هیچوقت لبخند نزد احساسی از خودش نشان نمیداد در تمام باند ها لقبش "پروانه سیاه" بود او یک روز به جلسه باند ها رفت که یهو یک نفر بهش حمله میکنهو دید ایستاد اون مردی که با چاقو داشت به دخترک چاقو میزد دختر برگش و نگاه کرد پسری زیبا روبروی اون هست سر چاقو را صفت گرفته پسرک مرد را زدتا خوده مرگ
دخترک برگشت و یه پارچه آورد و دور دست پسرک صفت بست و گفت به سرنوشت اعتقاد داری؟
پسرک گفت چراباید جوابتو بدم؟
دخترک گفت من اعتقاد دارم!
و دخترک. رفت و به یکی زیر دستاش زنگ زد و گفت امار اون پسر رو در بیاورندو بابت خسارت دستش یه یک میلیارد وونی به اون بدهند یک. روزپسرک رفت و به آن محلی که گفته بودند و دخترک آمد رفت نزدیک صورت پسرک شد و
پسرک گفت.......
۲.۶k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.