روزه روزگاری یه شاهدخت زیبا درون قصری بزرگ. زندگی میکرد ا
روزه روزگاری یه شاهدخت زیبا درون قصری بزرگ. زندگی میکرد اون روز ها تنها و شب ها تنها تر ولی به یک چیز امیدوار بودکه بلاخره یه شاهزاده ای زیبا میاد و اونو فراری میده اون شاهدخت یک روز از خونه رفت بیرون تاببینه که دنیای بیرون چگونه هست چه دارد تمام این سوال ها مغزش را دربر گرفته بود اما مادر شاهدخت یه جادوگر بود دختر زیبا رو جادو کرده بودو با شاه اون قصر زندگی میکرد و هر روز به اون شاهدخت قصه ما که بسی فقط 6سالش بود میگفت تو باید جای منو پر کنی تو مثل منی پس هرموقعه بزرگ شدی و الان هرچی من گفتم باید گوش بدی فهمیدی پس اگع فهمیده باشی بایددختر خوب باشی
دخترک به بیرون قصر رفت و رفت درون اون سرما نشست و به یک پسر بچه نگاه میکرد که یهو پسر بچه نزدیک مرگ بود اون تا یه قدمی مرگ بود یع دستش لبه ی دره وآن یکی آویزان از دره دخترک گلی کند از روی زمین و برگ هایش تیکه تیکه میریخت و در آن لحظه هم پسرک کمک میخواست اما دختر به کار خودش ادامه میداد و فقط یک چیز زمزمه میکر نجاتش بدم? نجاتش ندم? همین رو میگفت اما یک دفعه ای به خود آمد و دید برگ آخر گل رسیده است
یعنی نجاتش بدم دخترک در همان لحظه از روی سخره سنگ بلند شد و طنابی به سمت پسرک پرت کرد و گفت میتونی بیای بالا و بری گومشی
وپسرک گفت چرا من باید ازت محافظت کنم تو منو نجات دادی! دخترک بی احساس گفت هر قلتی دوس داری بکن اما با اون حرف پسرک دلگرمی کمی درکنج دلش را فرا گرفت اما نشان نداد
پسرک به دنبالش راه افتاد تا در خانه رسیدند دخترک از مادر خود میترسید پس پسرک گفت اینننن جاااا خونه جادوگر غربه من نمیام
پسرک وحشت زده فرار کرد ولی دیگر نزدیک آن خانه نمیشدولی هرکجا که میرف پسرک دنبالش بود
یک روز...............
دخترک به بیرون قصر رفت و رفت درون اون سرما نشست و به یک پسر بچه نگاه میکرد که یهو پسر بچه نزدیک مرگ بود اون تا یه قدمی مرگ بود یع دستش لبه ی دره وآن یکی آویزان از دره دخترک گلی کند از روی زمین و برگ هایش تیکه تیکه میریخت و در آن لحظه هم پسرک کمک میخواست اما دختر به کار خودش ادامه میداد و فقط یک چیز زمزمه میکر نجاتش بدم? نجاتش ندم? همین رو میگفت اما یک دفعه ای به خود آمد و دید برگ آخر گل رسیده است
یعنی نجاتش بدم دخترک در همان لحظه از روی سخره سنگ بلند شد و طنابی به سمت پسرک پرت کرد و گفت میتونی بیای بالا و بری گومشی
وپسرک گفت چرا من باید ازت محافظت کنم تو منو نجات دادی! دخترک بی احساس گفت هر قلتی دوس داری بکن اما با اون حرف پسرک دلگرمی کمی درکنج دلش را فرا گرفت اما نشان نداد
پسرک به دنبالش راه افتاد تا در خانه رسیدند دخترک از مادر خود میترسید پس پسرک گفت اینننن جاااا خونه جادوگر غربه من نمیام
پسرک وحشت زده فرار کرد ولی دیگر نزدیک آن خانه نمیشدولی هرکجا که میرف پسرک دنبالش بود
یک روز...............
۲.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.