فیک (عشق اینه) پارت چهارم

نشست و کتاب خوند.بعد از تقریبا یه ساعت،از اتاق اومد بیرون و گفت:من یه کاری دارم الان باید برم.ولی اگه شما هم اجازه بدید،میشه همیشه بیام اینجا؟خ...خیلی خوشم اومد ازش.(از اینجا یه نکته به داستان اضافه کنید‌اینکه رشته ا/ت گرافیکه)
گفتم:آااممم...خ...خب آره،باشه مشکلی نیست.خوشحال میشم تشریف بیارید.
گفت:پس...میتونم شمارتونو داشته باشم؟
گفتم:ش...شماره؟باشه باشه.بفرمایین.
گوشیمو دادم و شمارمو سیو کرد تو گوشیش و بعد از خداحافظی رفت.دستامو رو قفسه ی سینم گذاشتم و یه نفس راحتی کشیدم.تو مغازه خطاب به خودم داد زدم:اوففففف...ا/ت چرا جلوش لکنت زبان میگیری آخه؟دختره‌ی دست و پا چلفتی.
بعد نشستم و بقیه ی روزمو توی مغازه گذروندم.بعد داشتم میرفتم خونه و داشتم برق مغازه رو خاموش میکردم که دیدم یه عینک روی میز اتاق پشتی هست.رفتم و برش داشتم.مال اون بود.موقع نگاه کردنش یه لبخندی روی لبم نشست ولی خیلی زود به خودم اومدم و راه افتادم سمت خونه.باورم نمیشد امروز چه اتفاقی برام افتاده.عین یه رویاعه.رسیدم خونه و همه چی رو به خواهرم گفتم ولی گفتم به برادرم فعلا نگه.شب رو با کلی علامت سوال تو ذهنم خوابیدم و صبح بیدار شدم دیدم ساعت ۱۰ عه و با تمام سرعتم آماده شدم و رفتم حتی شیر قهوه هم نخوردم.سر درد گرفتم ولی رفتم.امروز تهیونگ نیومد.خواستم بهش پیام بدم که با خودم گفتم:ا/ت تو با خودت چی فک کردی؟حالا که یه بار اومده فک میکنی همیشه میاد؟اون کلی فن داره.تو رو آدم حساب نمیکنه که.اوففف.
نشستم و سرم تو گوشی بود.که دیدم هیونجین درو باز کرد و اومد تو.سلام کردم که گفت:اومدم یکم با بوی گلات آرامش بگیرم.براش چای درست کردم و نشست.داشتیم صحبت میکردیم که در مغازه باز شد و بله بله درست حدس زدید کیم تهیونگ وارد شد.بلند شدم و وقتی منو با هیونجین دید لبخند از روی صورتش رفت ولی سعی کرد نگهش داره.باهام دست داد و گفت:سلام خانم ا/ت اومدم مثل دیروز فقط می‌خوام یه پیشنهاد بهتون بدم...
«لایک،فالو،کامنت»
دیدگاه ها (۳۱)

فیک (عشق اینه) پارت پنجم

فیک (عشق اینه) پارت ششم

فیک (عشق اینه) پارت سوم

فیک (عشق اینه) پارت دوم

پارت ۷۴ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۳ فیک مرز خون و عشق

پارت ۴۴ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط