رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part22

-باشه بیا با هم بریم

+من با تو جایی نمیام

-الان وقت لجبازی نیست اگه واقعا نگران رستایی پس بیا بریم

چون چاره ای نداشتم رفتم و سوار ماشینش شدم...
-پریا تو واقعا میخوای رستا رو با خودت ببری!؟

+اولن که معلوم نیس من به پرواز برسم یا ن بعدشم مگه نگفتی رستا حالش خوبه و چیزیش نشده

-درسته من گفتم حالش خوبه ولی خب یک فرد اگه حالش خوب باشه که نمیبرنش بیمارستان

باران داشت واقعا نگرانم میکرد، انگار یچیزی میدونست و بهم نمیگفت ولی دیگه چیزی ازش نپرسیدم چون میدونستم چیزی بهم نمیگه

رسیدیم بیمارستان رفتم سمت پذیرش تا ازش بپرسم رستا کجاس
که یکهو صدایی متوقفم کرد
برگشتم سمتش

+تو مگه آسیب ندیده بودی😳

-فقط پام شکسته چیز خاصی نیس

+اما من فک کردم...

باران زد به دستم و با نفس نفس گفت:
پریا خانم یکم اروم تر بری بد نیست

رستا قهقهه ای زد
_پریا فک کردم من تو اتاق عمل در حال مُردَنم

+بده نگرانت بودم!

رستا با لبخند گفت:
-معلومه که بد نیست
دیدگاه ها (۰)

رویای بزرگ#part23وقتی رسیدیم خونه رستا انگار که برقش گرفته ب...

رویای بزرگ#part24تو این افکار بودم که باران صدام زد -پریا +....

رویای بزرگ#part21+رستا کجاست-اــــم گفت بجوری بگم که نگران ن...

رویای بزرگ#part20خعلی قیافش آشناس ولی...+هرچی فک میکنم یادم ...

#مافیای_من #P17هان:گوشیمو برداشتم و دیدم چان هیونگ برام آدرس...

عشق چیز خوبیه پارت ۱ ات :صبح از خواب بلند شدم دوباره یه روز ...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط