رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part23

وقتی رسیدیم خونه رستا انگار که برقش گرفته باشه یهو گفت:
-مگه تو امروز پرواز نداری؟
بعد به ساعت نگاهی انداخت
تو مگه ساعت ۵ نباید فرودگاه باشییی

+من که تورو، تو این وضعیت تنها نمیزارم برم

-بیخود کردی همین الان یه تاکسی میگیری و میری فرودگاه

+ولی تو چی

-تو به من چیکار داری. نکنه... میخوای باهات بیام!

+نه...خب

-پریا من تو این وضعیت

+ خودم میدونم وضعیتتو، باشه نیازی نیست

-آفرین دوست قشنگم حالا هم سریع ماشین بگیر که دیرت میشه

باران اومد جلو و گفت:
چون تنهایی منم باهات میام فرودگاه

رسیدیم فرودگاه هنوز تا پرواز وقت بود
تو فکر بودم، تو فکر اینکه اونهمه نقشه ریخته بودم با رستا
تو فکر اینکه چرا باید امروز همچین اتفاقی می افتاد
دیدگاه ها (۰)

رویای بزرگ#part24تو این افکار بودم که باران صدام زد -پریا +....

رویای بزرگ#part25داشتم بیرون پنجره رو نگا میکردم که یهو گوشی...

رویای بزرگ#part22-باشه بیا با هم بریم+من با تو جایی نمیام-ال...

رویای بزرگ#part21+رستا کجاست-اــــم گفت بجوری بگم که نگران ن...

دختری که آرزو داشت.

دختری که آرزو داشت

پارت ۷۳ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط