مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۱۰
توی اون مکالمه کلاهبرداری های رکان رو شد
رکان:چطوری عشقم؟
+:خوبم تو خوبی؟
رکان:منم خوبم...چخبر رونیا؟(کمبود اسم رو حال میکنید؟)
رونیا:اینو من باید بگم...چطور پیش رفت؟فعلا ۲ ماهه که داریم سر میکنیم
رکان:رونیا گرفتن شناسنامه اش کار راحتی نیست اینکه یهو بهش بگم شناسنامه ات رو بده باهاش کار دارم خیلی مشکوکه...
رونیا:پس کی میخوایم بریم؟
رکان:باید صبر کنیم!ما اول و آخر میریم ایتالیا نترس!
رونیا:آه خدای من چه گیری کردیماااا....
رکان:رونیا خیلی پررویی هاااا....الان تقصیر خودته قاچاق اومدی کره ولی دستور هم میدی...جا تشکرته دارم کمکت میکنم
رونیا:آه ببخشید فشار زیاده...واسه همین...هرچقدر طول کشید اشکال نداره تو فقط شناسنامه رو بیار
رکان:اوکی...بای
تهیونگ که همه ی این مکالمه رو شنیده بود از کار دوستش تعجب کرده بود...این عملا خلاف بود...ازونجا زد بیرون و شماره سیا رو گرفت و بعد از هماهنگی به سمت کافه ای رفت که سیا اونجا بود....
همه موضوع رو براش تعریف کرد...اما اون باور نکرد....تهیونگ خیلی اصرار کرد اما سیا بازهم باور نمیکرد...پس ی راه حل به ذهنش رسید
تهیونگ:پس باور نمیکنی؟
سیا:غیرممکنه اینکارو بکنه...اون دوستته چطور میتونی اینطور بهش تهمت بزنی.
تهیونگ:دقیقا همینه اون دوستمه چرا بخوام براش پاپوش درست کنم....پس برا اینکه بهت ثابت کنم چند روز صبر کن به هر دری میزنه و بحث شناسنامه رو با هر موضوعی برات میاره...شاید برا سفر یا کار یا هرچیز دیگه ای اما ازت شناسنامه میخواد...اونوقته که تو نباید بهش بدی...اما این تصمیمش به تو برمیگرده...
تهیونگ ازونجا رفت و بعد چند روز سیا بهش زنگ زد و بهش گفت که رکان ازش شناسنامه خواست تهیونگم بهش گفت که نده...از اون روز سیا با رکان دعواش شد و رابطه اشو باهاش قطع کرد...
تهیونگ که میدونست حال سیا قراره خیلی بد باشه از بعد اون روز هرروز میرفت سراغش و میبردش بیرون و کلی برای خوشحالیش تلاش میکرد...این اارش اول به صورت دوستانه و برادرانه بود اما بعد ۶ ماه متوجه شد که عاشق سیا شده
اما سیا ازش بدش میومد چون فکر میکرد یکی از عامل های جدایی اون و رکان بود...اما تهیونگ با وجود دونستن این برای خوشحال کردنش تلاش میکرد...
زمان حال<<<
اما الان....سیا اون حس قبلی که نسبت به تهیونگ داره رو حس نمیکنه....با شنیدن صدای بم تهیونگ قلب سیا لرزید و درخشش و برق خاصی تو چشماش دیده بود...شاید براش ی فرشته ی نجات بود...
سیا:تهیونگ اومدی واقعا؟
تهیونگ لبخندی به سیا زد و سرشو با معصومیت تکون داد:مگه میشه نیام؟
بعد نگاهشو از سیا گرفت و به رکان داد نگاهش اونقدر تیز،جدی و ترسناک بود که سیا ی لحظه شک کرد که این همون تهیونگ مهربونه
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۱۰
توی اون مکالمه کلاهبرداری های رکان رو شد
رکان:چطوری عشقم؟
+:خوبم تو خوبی؟
رکان:منم خوبم...چخبر رونیا؟(کمبود اسم رو حال میکنید؟)
رونیا:اینو من باید بگم...چطور پیش رفت؟فعلا ۲ ماهه که داریم سر میکنیم
رکان:رونیا گرفتن شناسنامه اش کار راحتی نیست اینکه یهو بهش بگم شناسنامه ات رو بده باهاش کار دارم خیلی مشکوکه...
رونیا:پس کی میخوایم بریم؟
رکان:باید صبر کنیم!ما اول و آخر میریم ایتالیا نترس!
رونیا:آه خدای من چه گیری کردیماااا....
رکان:رونیا خیلی پررویی هاااا....الان تقصیر خودته قاچاق اومدی کره ولی دستور هم میدی...جا تشکرته دارم کمکت میکنم
رونیا:آه ببخشید فشار زیاده...واسه همین...هرچقدر طول کشید اشکال نداره تو فقط شناسنامه رو بیار
رکان:اوکی...بای
تهیونگ که همه ی این مکالمه رو شنیده بود از کار دوستش تعجب کرده بود...این عملا خلاف بود...ازونجا زد بیرون و شماره سیا رو گرفت و بعد از هماهنگی به سمت کافه ای رفت که سیا اونجا بود....
همه موضوع رو براش تعریف کرد...اما اون باور نکرد....تهیونگ خیلی اصرار کرد اما سیا بازهم باور نمیکرد...پس ی راه حل به ذهنش رسید
تهیونگ:پس باور نمیکنی؟
سیا:غیرممکنه اینکارو بکنه...اون دوستته چطور میتونی اینطور بهش تهمت بزنی.
تهیونگ:دقیقا همینه اون دوستمه چرا بخوام براش پاپوش درست کنم....پس برا اینکه بهت ثابت کنم چند روز صبر کن به هر دری میزنه و بحث شناسنامه رو با هر موضوعی برات میاره...شاید برا سفر یا کار یا هرچیز دیگه ای اما ازت شناسنامه میخواد...اونوقته که تو نباید بهش بدی...اما این تصمیمش به تو برمیگرده...
تهیونگ ازونجا رفت و بعد چند روز سیا بهش زنگ زد و بهش گفت که رکان ازش شناسنامه خواست تهیونگم بهش گفت که نده...از اون روز سیا با رکان دعواش شد و رابطه اشو باهاش قطع کرد...
تهیونگ که میدونست حال سیا قراره خیلی بد باشه از بعد اون روز هرروز میرفت سراغش و میبردش بیرون و کلی برای خوشحالیش تلاش میکرد...این اارش اول به صورت دوستانه و برادرانه بود اما بعد ۶ ماه متوجه شد که عاشق سیا شده
اما سیا ازش بدش میومد چون فکر میکرد یکی از عامل های جدایی اون و رکان بود...اما تهیونگ با وجود دونستن این برای خوشحال کردنش تلاش میکرد...
زمان حال<<<
اما الان....سیا اون حس قبلی که نسبت به تهیونگ داره رو حس نمیکنه....با شنیدن صدای بم تهیونگ قلب سیا لرزید و درخشش و برق خاصی تو چشماش دیده بود...شاید براش ی فرشته ی نجات بود...
سیا:تهیونگ اومدی واقعا؟
تهیونگ لبخندی به سیا زد و سرشو با معصومیت تکون داد:مگه میشه نیام؟
بعد نگاهشو از سیا گرفت و به رکان داد نگاهش اونقدر تیز،جدی و ترسناک بود که سیا ی لحظه شک کرد که این همون تهیونگ مهربونه
۴.۸k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.