مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۹
کم کم به هوش اومد و چشاشو باز کرد یکم که دقت کرد خودشو بسته به صندلی ای دید که داخل گاراژ قدیمی بود که ی جاهاییش آب چکه میکرد...
میخواست جیغ بزنه اما با پارچه ای که روی دهنش بود نتونست....
با ترس و بیچارگی به اطرافش نگاه میکرد...میتونست حدس بزنه که آخر شبه...همونطور که به اطراف نگاه میکرد یهو مردی ظاهر شد
_:بهوش اومدی بلاخره
سیا سرشو تکون میداد و با چشم به بندی که روی دهنش بود اشاره میکرد
_:اوه میخوای بند رو بازش کنم؟
سیا فقط بهش نگاه میکرد...هم تو چشماش غرور و هم ترس دیده میشده...
مرد به سمتش حرکت کرد و پارچه ی روی دهنش رو برداشت
سیا:عوضی کثااافت...به چه جراتی منو اوردی اینجا هااااااان؟
_:اوه...مگه قبلا نیاز به اجازه داشتم که الان بخوام؟
سیا:قبلا...هه حیف که نتونستم بشناسمت
_:خب کار از کار گذشته دیگه...تو چیزی که میخوام رو بهم میدی و از این جا صحیح و سالم میری...گزینه دیگه ای هم نداری داشته باشی فقط کشتنته!کسی رو هم که نداری بیاد دنبالت یا نجاتت بده پس بهتره به حرفم گوش بدی...
تهیونگ:شاید این تفکر احمقانه ی تو باشه
کت و شلوار طوسی ای که پوشیده بود به گونه ای دیوانه کننده بهش میومد اون موهای موج دار بهم ریخته ازش ی مرد کاملا جذاب میساخت...اون خیلی خوشتیپ بود....اما از کجا فهمید سیا اینجاست؟
فلش بک>>>
سیا:خب الان کجا بریم؟پاساژ؟
رُکان:هرجا دلت خواست...تو فقط بگو همه چی برات امادست
سیا:مررسی
رکان دوست پسر سیا بود...اونا برای ۲ ماه باهم بودن تا وقتی که تهیونگ پیداش میشه...
تهیونگ درواقع دوست رکان و از همه چی رکان باخبره...ی روز که رکان داشت با تلفن حرف میزد از به طور ناخواسته تهیونگ حرف های رکان رو شنید...
این مکالمه باعث زندگی این ۳ نفر کلا تغییر کنه...و فکر تهیونگ نسبت به رکان کلا عوض بشه و رابطشو باهاش قطع کنه
تهیونگ که دوست نداشت سیا قربانی این داستان بشه رکان رو ازش جدا کرد و داستان رو براش تعریف کرد...که این یکی از دلایل نفرت سیا به تهیونگ بود....
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۹
کم کم به هوش اومد و چشاشو باز کرد یکم که دقت کرد خودشو بسته به صندلی ای دید که داخل گاراژ قدیمی بود که ی جاهاییش آب چکه میکرد...
میخواست جیغ بزنه اما با پارچه ای که روی دهنش بود نتونست....
با ترس و بیچارگی به اطرافش نگاه میکرد...میتونست حدس بزنه که آخر شبه...همونطور که به اطراف نگاه میکرد یهو مردی ظاهر شد
_:بهوش اومدی بلاخره
سیا سرشو تکون میداد و با چشم به بندی که روی دهنش بود اشاره میکرد
_:اوه میخوای بند رو بازش کنم؟
سیا فقط بهش نگاه میکرد...هم تو چشماش غرور و هم ترس دیده میشده...
مرد به سمتش حرکت کرد و پارچه ی روی دهنش رو برداشت
سیا:عوضی کثااافت...به چه جراتی منو اوردی اینجا هااااااان؟
_:اوه...مگه قبلا نیاز به اجازه داشتم که الان بخوام؟
سیا:قبلا...هه حیف که نتونستم بشناسمت
_:خب کار از کار گذشته دیگه...تو چیزی که میخوام رو بهم میدی و از این جا صحیح و سالم میری...گزینه دیگه ای هم نداری داشته باشی فقط کشتنته!کسی رو هم که نداری بیاد دنبالت یا نجاتت بده پس بهتره به حرفم گوش بدی...
تهیونگ:شاید این تفکر احمقانه ی تو باشه
کت و شلوار طوسی ای که پوشیده بود به گونه ای دیوانه کننده بهش میومد اون موهای موج دار بهم ریخته ازش ی مرد کاملا جذاب میساخت...اون خیلی خوشتیپ بود....اما از کجا فهمید سیا اینجاست؟
فلش بک>>>
سیا:خب الان کجا بریم؟پاساژ؟
رُکان:هرجا دلت خواست...تو فقط بگو همه چی برات امادست
سیا:مررسی
رکان دوست پسر سیا بود...اونا برای ۲ ماه باهم بودن تا وقتی که تهیونگ پیداش میشه...
تهیونگ درواقع دوست رکان و از همه چی رکان باخبره...ی روز که رکان داشت با تلفن حرف میزد از به طور ناخواسته تهیونگ حرف های رکان رو شنید...
این مکالمه باعث زندگی این ۳ نفر کلا تغییر کنه...و فکر تهیونگ نسبت به رکان کلا عوض بشه و رابطشو باهاش قطع کنه
تهیونگ که دوست نداشت سیا قربانی این داستان بشه رکان رو ازش جدا کرد و داستان رو براش تعریف کرد...که این یکی از دلایل نفرت سیا به تهیونگ بود....
۴.۸k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.