مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part :۸
با ذوق داشت تو اتاقش میرقصید...شبیه پسر بچه هایی که براشون اسباب بازی گرفتن...
لباساشو مرتب کرد و رفت اتاق پروژه....با صدایی رسا و بلند گفت:پروژه تعطیله همگی ی هفته استراحت دارید
اول همه با تعجب بهش نگاه میکردن....بعدش با خوشحالی تشکر کردن و رفتن...اما رالی به سمت تهیونگ اومد که این باعث نگاه تیز سیا میشد
رالی:اتفاقی اوفتاده؟چرا یهو پروژه به این مهمی رو کنسل کردی؟
تهیونگ:پروژه که سهل حاضرم همه چی رو کنسل کنم...رالی تو دختر عموی منی واسه همین به تو میگم...سیا رو که میشناسی،بعد ۶ ماه داره کم کم بهم پا میده و من باید ازین فرصت استفاده کنم....میدونی چقدر دوسش دارم
رالی:اهاااا که اینطوور...خیلی خوشحال شدممم...خوب دلشو بدست بیار اوکیی؟
تهیونگ سری تکون داد و رالی ازونجا رفت...بازهم خودشو سیا مونده بودن
برگشت سمت سیا که دید سرش پایین و با انگشتاش بازی میکنه
تهیونگ:چیزی شده سیا؟
سیا:ها؟نه چیزی نیست...فقط میخوام برم خونه
تهیونگ:بیا برسونمت...
سیا:نه نمیخواد خودم میرم...
تهیونگ:بیا دیگههه
سیا:باشه..بریم
تهیونگ و سیا سوار بوگاتی تهیونگ شدن و به مقصد خونه سیا حرکت کردن...مدتی گذشت که...رسیدن،سیا پیاده شد و از تهیونگ تشکر کرد...تهیونگ دلش برا این دختری که الان مهربون شده و غرورش رو کنار گذاشته ذوب میشه...
چشمک جذابی تحویلش داد و ازونجا حرکت کرد و سیا رو شک و مبهم رها کرد..
سیا:چ...چقدر جذاب چشمک زد...آه خدای من...چرا تا حالا به این چشمکا توجه نمیکردم...لعنتی چقدر دلبرانههههههه اخه چطور میتونه اینقدر جذاب باشهه.. وای خدای من....من چقدر خنگ بودم چطور به این فرشته ی زیبایی توجه نکرده بودم...به این قلب مهربون نگاه نکرده بودم...آه خدای من...من قطعا کور بودم یا خنگ ممکنه هم هردوشون
همونطور که سیا داشت به خودش میفهموند که ی الههی زیبایی رو به روش بود اما دقت نمیکرد...یک مرد به سمتش حرکت میکرد
_:چطوری بیب؟
سیا:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
_:اومدم تو رو با خودم ببرم
سیا:تو غلط میکنی...گمشو ازینجا برو
_:نه نمیشه من دلم برات تنگ شده
سیا:تو....
نزاشت حرف سیا کامل بشه و اونو بیهوش کرد و انداخت تو ماشین و حرکت کرد به سمت مقصدش...
#توت_فرنگی
#BTS
#part :۸
با ذوق داشت تو اتاقش میرقصید...شبیه پسر بچه هایی که براشون اسباب بازی گرفتن...
لباساشو مرتب کرد و رفت اتاق پروژه....با صدایی رسا و بلند گفت:پروژه تعطیله همگی ی هفته استراحت دارید
اول همه با تعجب بهش نگاه میکردن....بعدش با خوشحالی تشکر کردن و رفتن...اما رالی به سمت تهیونگ اومد که این باعث نگاه تیز سیا میشد
رالی:اتفاقی اوفتاده؟چرا یهو پروژه به این مهمی رو کنسل کردی؟
تهیونگ:پروژه که سهل حاضرم همه چی رو کنسل کنم...رالی تو دختر عموی منی واسه همین به تو میگم...سیا رو که میشناسی،بعد ۶ ماه داره کم کم بهم پا میده و من باید ازین فرصت استفاده کنم....میدونی چقدر دوسش دارم
رالی:اهاااا که اینطوور...خیلی خوشحال شدممم...خوب دلشو بدست بیار اوکیی؟
تهیونگ سری تکون داد و رالی ازونجا رفت...بازهم خودشو سیا مونده بودن
برگشت سمت سیا که دید سرش پایین و با انگشتاش بازی میکنه
تهیونگ:چیزی شده سیا؟
سیا:ها؟نه چیزی نیست...فقط میخوام برم خونه
تهیونگ:بیا برسونمت...
سیا:نه نمیخواد خودم میرم...
تهیونگ:بیا دیگههه
سیا:باشه..بریم
تهیونگ و سیا سوار بوگاتی تهیونگ شدن و به مقصد خونه سیا حرکت کردن...مدتی گذشت که...رسیدن،سیا پیاده شد و از تهیونگ تشکر کرد...تهیونگ دلش برا این دختری که الان مهربون شده و غرورش رو کنار گذاشته ذوب میشه...
چشمک جذابی تحویلش داد و ازونجا حرکت کرد و سیا رو شک و مبهم رها کرد..
سیا:چ...چقدر جذاب چشمک زد...آه خدای من...چرا تا حالا به این چشمکا توجه نمیکردم...لعنتی چقدر دلبرانههههههه اخه چطور میتونه اینقدر جذاب باشهه.. وای خدای من....من چقدر خنگ بودم چطور به این فرشته ی زیبایی توجه نکرده بودم...به این قلب مهربون نگاه نکرده بودم...آه خدای من...من قطعا کور بودم یا خنگ ممکنه هم هردوشون
همونطور که سیا داشت به خودش میفهموند که ی الههی زیبایی رو به روش بود اما دقت نمیکرد...یک مرد به سمتش حرکت میکرد
_:چطوری بیب؟
سیا:تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
_:اومدم تو رو با خودم ببرم
سیا:تو غلط میکنی...گمشو ازینجا برو
_:نه نمیشه من دلم برات تنگ شده
سیا:تو....
نزاشت حرف سیا کامل بشه و اونو بیهوش کرد و انداخت تو ماشین و حرکت کرد به سمت مقصدش...
۶.۴k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.