زوال عشق💕 پارت هشتاد و شیش💕 مهدیه عسگری💕
#زوال_عشق💕 #پارت_هشتاد_و_شیش💕 #مهدیه_عسگری💕
حتما الان مامان شروع میکنه باهام به بحث کردن.....
چون تو رستوران هم زنگ زد برنداشتم..چون میدونستم میخواد شروع کنه به غر زدن.....
ای خدا این امیر و لعنت کنه که مامان و انداخت به جون من....
تا وارد شدم مامان با عصبانیت اومد جلوم و گفت:کجا بودی هااااان؟!.....اها حتما پیش دوست پسرت بودی....آره دیگه یه الواتی پیدا کردی و بخاطرش امیر و ول کردی.....امیر به اون آقایی....
با گریه پریدم وسط حرفش و جیغ زدم:بسهههههه....تمومش کن....من تا کی باید اجباری و واسه دل بقیه زندگی کنم؟!؟؟؟....تا کی باید به خواسته پدر و مادرم با هرکی اونا گفتن ازدواج کنم نه کسی که دلم میخواد؟!؟!؟!!!!!.....
دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم زمین و بلند شروع کردم به گریه کردن که بعد از چند لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم....
محکم بغلش کردم و بلندتر گریه کردم که دستی به سرم کشید و با بغض گفت:من دیگه نمی خوام تو زندگیت یه تجربه ی تلخ دیگه رو بچشی....
پسرای الان و که میشناسی؟!!!...از هر صدتاش یکیش خوبه....دلم می خواست با یه آدم مورد اعتماد مثله امیر ازدواج کنی..... ولی حالا دیگه اجبارت نمی کنم...
سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم:ممنونم....
لبخندی به روم پاشید و پیشونیمو بوسید....
اونشب با یه حال خوبی به خواب رفتم....
صبح زودتر از آلارم گوشیم بیدار شدم و خاموشش کردم.....رفتم دستشویی و بعد از انجام کارای لازمه اومدم بیرون و در کمدمو باز کردم یه مانتوی مشکی بلند و اندامی با شلوار تنگ سورمه ای و مقنعه سورمه ای پوشیدم و کفشای ال استار مشکیمو هم بردم دم در بپوشم....
بعد از بوسیدن مامان از خونه زدم بیرون.....
حتما الان مامان شروع میکنه باهام به بحث کردن.....
چون تو رستوران هم زنگ زد برنداشتم..چون میدونستم میخواد شروع کنه به غر زدن.....
ای خدا این امیر و لعنت کنه که مامان و انداخت به جون من....
تا وارد شدم مامان با عصبانیت اومد جلوم و گفت:کجا بودی هااااان؟!.....اها حتما پیش دوست پسرت بودی....آره دیگه یه الواتی پیدا کردی و بخاطرش امیر و ول کردی.....امیر به اون آقایی....
با گریه پریدم وسط حرفش و جیغ زدم:بسهههههه....تمومش کن....من تا کی باید اجباری و واسه دل بقیه زندگی کنم؟!؟؟؟....تا کی باید به خواسته پدر و مادرم با هرکی اونا گفتن ازدواج کنم نه کسی که دلم میخواد؟!؟!؟!!!!!.....
دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم زمین و بلند شروع کردم به گریه کردن که بعد از چند لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم....
محکم بغلش کردم و بلندتر گریه کردم که دستی به سرم کشید و با بغض گفت:من دیگه نمی خوام تو زندگیت یه تجربه ی تلخ دیگه رو بچشی....
پسرای الان و که میشناسی؟!!!...از هر صدتاش یکیش خوبه....دلم می خواست با یه آدم مورد اعتماد مثله امیر ازدواج کنی..... ولی حالا دیگه اجبارت نمی کنم...
سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم:ممنونم....
لبخندی به روم پاشید و پیشونیمو بوسید....
اونشب با یه حال خوبی به خواب رفتم....
صبح زودتر از آلارم گوشیم بیدار شدم و خاموشش کردم.....رفتم دستشویی و بعد از انجام کارای لازمه اومدم بیرون و در کمدمو باز کردم یه مانتوی مشکی بلند و اندامی با شلوار تنگ سورمه ای و مقنعه سورمه ای پوشیدم و کفشای ال استار مشکیمو هم بردم دم در بپوشم....
بعد از بوسیدن مامان از خونه زدم بیرون.....
۴.۵k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.