سناریوی داستان : قلبی از سنگ برای خواندن کپشن چک شه
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت چهاردهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه سوم: دفتر کار ایزوکو]**
ایزوکو روی میز کارش خم شده بود. چشمانش از بیخوابی قرمز و پفکرده بود. اطرافش انبوهی از کاغذ، لپتاپهای روشن و صفحههای نمایش پر از کد و داده بود. یک فنجان قهوهٔ سرد و دستنخورده در کنارش قرار داشت.
**ایزوکو (با خود زمزمه میکند):** "هیچ چیز... هیچ رد دیجیتالی، هیچ تماس غیرعادی... کجا رفتی، کاتسوکی؟"
ناگهان، یکی از لپتاپها — دستگاهی که به شبکههای دوربین امنیتی غیرقانونی متصل بود — بیپ زد. یک ایمیل ناشناس با یک فایل ویدئویی ضمیمه شده بود. موضوع ایمیل فقط یک کلمه بود: **"حقیقت"**
ایزوکو با قلبی تپنده روی آن کلیک کرد. ویدئو شروع به پخش شدن کرد: تصاویر لرزان و بیصدای الا و کاتسوکی در کلبه. او میتوانست اضطراب را در چهره هر دوی آنها ببیند. سپس، ویدئو ناگهان قطع شد.
اما یک پیام متنی در پایان ویدئو ظاهر شد:
**«اگر میخواهی زنده بمانند، قرارداد فروش سهام شرکت کاتسوکی به ما را امضا کن. مدارک در راه است. تو تنها کسی هستی که حالا میتواند این کار را انجام دهد. زمان در حال اتمام است.»**
ایزوکو از جا پرید. دستهایش میلرزید. این یک تهدید بود، اما حداقل یک نشانه بود. کاتسوکی زنده بود. و حالا، نجات او و آن دختر — الا — به تصمیم ایزوکو بستگی داشت. او به صفحه خالی رایانه خیره شد، جایی که تنها یک سند مهم باز بود: سند انتقال قدرت و وکالت کامل از طرف کاتسوکی به او، برای مواقع اضطراری.
تصمیمی که باید بگیرد، میتوانست همه چیز را نابود کند یا شاید راهی برای نجات باشد.
---
**پایان پارت نهم (بازنویسی شده)**
**[صحنه اول: دفتر کار ایزوکو]**
ایزوکو روی صندلیاش فرو رفته بود. انگشتان لرزانش روی صفحه کلید بیحرکت مانده بودند. متن ایمیل تهدیدآمیز روی مانیتور میسوخت، هر کلمهاش مانند ضربهای بر روحش فرود میآمد.
**ایزوکو (در ذهنش):** *امضا کن؟ شرکت را تسلیم کن؟ اما این تنها چیزی است که کاتسوکی برایش زحمت کشیده... تمام ثروت خانواده... اگر این کار را نکنم، آنها را میکشند. اگر انجام دهم، همه چیز را از دست میدهیم.*
قلبش به شدت میتپید. تصویر کاتسوکی در ذهنش نقش بست، همان نوجوان غرغرویی که روزی به او پناه داده بود و حالا زندگیاش به تصمیم ایزوکو گره خورده بود. او نمیتوانست اجازه دهد اتفاقی برای کاتسوکی بیفتد. هرگز.
اشکهای خستگی و ناامیدی در چشمانش جمع شد، اما با پشت دست آنها را پاک کرد. نه. حالا وقت گریه نیست. وقت عمل است.
او با حرکتی سریع، صفحه ایمیل را بست و وارد یک سرور امن خصوصی شد که فقط خودش و کاتسوکی از آن اطلاع داشتند. انگشتانش با سرعتی دیوانهوار روی صفحه کلید حرکت کردند. او باید پیامی میفرستاد که قابل ردیابی نباشد، اما مقصدش را پیدا کند.
**ایزوکو (با خود زمزمه کرد):** "خوب... میخواهید بازی کنید؟ پس بازی را با قوانین من ادامه میدهیم."
او یک پیام رمزنگاری شده فوق امن نوشت و آن را به همراه مختصات دقیق کلبه، از طریق یک کانال مخفی که خودش طراحی کرده بود، برای تلفن همراهی که امیدوار بود هنوز همراه کاتسوکی باشد، ارسال کرد. تمام وجودش برای این یک اقدام انرژی گذاشت، گویی زندگی خودش به آن بستگی داشت.
سپس، به صفحه ایمیل تهدیدآمیز برگشت. جوابی کوتاه و سرد نوشت:
**«مدارک را بفرستید. در حال بررسی هستم.»**
او باید زمان میخرید. فقط به امید اینکه پیامش به دست کاتسوکی برسد.
|| پارت چهاردهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه سوم: دفتر کار ایزوکو]**
ایزوکو روی میز کارش خم شده بود. چشمانش از بیخوابی قرمز و پفکرده بود. اطرافش انبوهی از کاغذ، لپتاپهای روشن و صفحههای نمایش پر از کد و داده بود. یک فنجان قهوهٔ سرد و دستنخورده در کنارش قرار داشت.
**ایزوکو (با خود زمزمه میکند):** "هیچ چیز... هیچ رد دیجیتالی، هیچ تماس غیرعادی... کجا رفتی، کاتسوکی؟"
ناگهان، یکی از لپتاپها — دستگاهی که به شبکههای دوربین امنیتی غیرقانونی متصل بود — بیپ زد. یک ایمیل ناشناس با یک فایل ویدئویی ضمیمه شده بود. موضوع ایمیل فقط یک کلمه بود: **"حقیقت"**
ایزوکو با قلبی تپنده روی آن کلیک کرد. ویدئو شروع به پخش شدن کرد: تصاویر لرزان و بیصدای الا و کاتسوکی در کلبه. او میتوانست اضطراب را در چهره هر دوی آنها ببیند. سپس، ویدئو ناگهان قطع شد.
اما یک پیام متنی در پایان ویدئو ظاهر شد:
**«اگر میخواهی زنده بمانند، قرارداد فروش سهام شرکت کاتسوکی به ما را امضا کن. مدارک در راه است. تو تنها کسی هستی که حالا میتواند این کار را انجام دهد. زمان در حال اتمام است.»**
ایزوکو از جا پرید. دستهایش میلرزید. این یک تهدید بود، اما حداقل یک نشانه بود. کاتسوکی زنده بود. و حالا، نجات او و آن دختر — الا — به تصمیم ایزوکو بستگی داشت. او به صفحه خالی رایانه خیره شد، جایی که تنها یک سند مهم باز بود: سند انتقال قدرت و وکالت کامل از طرف کاتسوکی به او، برای مواقع اضطراری.
تصمیمی که باید بگیرد، میتوانست همه چیز را نابود کند یا شاید راهی برای نجات باشد.
---
**پایان پارت نهم (بازنویسی شده)**
**[صحنه اول: دفتر کار ایزوکو]**
ایزوکو روی صندلیاش فرو رفته بود. انگشتان لرزانش روی صفحه کلید بیحرکت مانده بودند. متن ایمیل تهدیدآمیز روی مانیتور میسوخت، هر کلمهاش مانند ضربهای بر روحش فرود میآمد.
**ایزوکو (در ذهنش):** *امضا کن؟ شرکت را تسلیم کن؟ اما این تنها چیزی است که کاتسوکی برایش زحمت کشیده... تمام ثروت خانواده... اگر این کار را نکنم، آنها را میکشند. اگر انجام دهم، همه چیز را از دست میدهیم.*
قلبش به شدت میتپید. تصویر کاتسوکی در ذهنش نقش بست، همان نوجوان غرغرویی که روزی به او پناه داده بود و حالا زندگیاش به تصمیم ایزوکو گره خورده بود. او نمیتوانست اجازه دهد اتفاقی برای کاتسوکی بیفتد. هرگز.
اشکهای خستگی و ناامیدی در چشمانش جمع شد، اما با پشت دست آنها را پاک کرد. نه. حالا وقت گریه نیست. وقت عمل است.
او با حرکتی سریع، صفحه ایمیل را بست و وارد یک سرور امن خصوصی شد که فقط خودش و کاتسوکی از آن اطلاع داشتند. انگشتانش با سرعتی دیوانهوار روی صفحه کلید حرکت کردند. او باید پیامی میفرستاد که قابل ردیابی نباشد، اما مقصدش را پیدا کند.
**ایزوکو (با خود زمزمه کرد):** "خوب... میخواهید بازی کنید؟ پس بازی را با قوانین من ادامه میدهیم."
او یک پیام رمزنگاری شده فوق امن نوشت و آن را به همراه مختصات دقیق کلبه، از طریق یک کانال مخفی که خودش طراحی کرده بود، برای تلفن همراهی که امیدوار بود هنوز همراه کاتسوکی باشد، ارسال کرد. تمام وجودش برای این یک اقدام انرژی گذاشت، گویی زندگی خودش به آن بستگی داشت.
سپس، به صفحه ایمیل تهدیدآمیز برگشت. جوابی کوتاه و سرد نوشت:
**«مدارک را بفرستید. در حال بررسی هستم.»**
او باید زمان میخرید. فقط به امید اینکه پیامش به دست کاتسوکی برسد.
- ۴.۲k
- ۱۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط