سناریوی داستان : قلبی از سنگ برای خواندن کپشن چک شه
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت سیزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه اول: کلبه متروکه]**
هوا داخل کلبهٔ متروک، یخ و سرد بود. باد از میان شکافهای چوبی، صدایی شبیه نالهٔ یک روح سرگردان ایجاد میکرد. الا، حالا دیگر دستانش آزاد بود، اما اسیر زنجیرهای سنگینتر گذشته خود شده بود. او به شعلههای لرزان چراغ نفتی خیره شده بود، گویی پاسخ تمام سوالاتش در آن نهفته است. کاتسوکی در مقابلش روی یک جعبه چوبی کهنه نشسته بود، سکوت سنگین فضا را شکست.
**کاتسوکی (با صدایی آرام اما مملو از اصرار):** "حالا دیگر وقتش است. همه چیز را بگو. این شکارچی که اینقدر ترس در دلت انداخته، دقیقاً کیست؟"
الا نفسی عمیق کشید، گویی میخواست شجاعت گفتن حقیقتی تلخ را در خود جمع کند.
**الا:** "اسمش... ویلیام یور است. برادر بزرگتر من."
کاتسوکی با دقت بیشتری به او نگاه کرد. برادر؟ این پیچیدگی جدیدی به ماجرا میداد.
**الا:** "وقتی والدینم مردند... من در کما بودم. او که آن زمان در کشوری دیگر بود، همه چیز را به نام خودش زد. تمام ارثیه، شرکت، همه چیز. سپس ناپدید شد. تا اینکه چند سال بعد برگشت. نه برای آشتی، بلکه برای دریدن باقیماندههای زندگی من. میگفت حقش بوده، میگفت پدر و مادر به من توجه بیشتری داشتهاند. همهاش دروغ بود." صدایش از فرط نفرت و درد میلرزید. "حالا مثل یک عروسک گردان، نخهای مرا در دست دارد. مدارک جعلی دارد که ثابت میکند من صلاحیت اداره شرکت را ندارم. حتی یک وصیتنامه ساختگی از پدرم. اگر مقاومت کنم، نه تنها شرکت، بلکه تمام میراث خانوادگیمان را نابود میکند. و به من قول داده که اگر باز هم مقاومت کنم، یک مرگ سریع و راحت هم نصیبم نمیکند. من... من دیگر طاقت نداشتم. آن روز روی پشت بام، به نظر تنها راه فرار میرسید."
سکوتی سنگین فضای کلبه را فرا گرفت. درد الا حالا برای کاتسوکی ملموس بود؛ او نیز طعمه یک شکارچی بیرحم بود، هرچند از نوعی دیگر.
**[صحنه دوم: اتاق فرمان - یک آپارتمان مخفی لوکس]**
دوربینهای امنیتی پیشرفته، تصاویر سیاه و سفید و کمی تار از داخل کلبه را نشان میدادند: الا در حال صحبت کردن و چهره مصمم و در عین حال مشغول کاتسوکی.
**ویلیام یور** (مردی با موهای جوگندمی شانهزده، چشمانی تیز مثل عقاب و کتی بسیار گرانقیمت) با لبخندی رضایتبخش به صفحه نمایش نگاه کرد. کنار او، **شتو** با بیتفاوتی مشغول تمیز کردن ناخنهایش بود.
**ویلیام (با صدایی نرم و خطرناک):** "ببین چطور تقلا میکند. همیشه یک بچه ضعیف بود." او به یک کلید بزرگ نقرهای روی میز اشاره کرد که روی آن حروف "W.Y" حکاکی شده بود. "اما حالا، یک موش دیگر هم به تله افتاده است. کاتسوکی باکوگو... یک امضای او روی مدارک فروش شرکتش، میتواند بسیار مفید باشد."
**شتو (بدون نگاه کردن):** "فقط مطمئن شو که سهم من را فراموش نکنی، ویلیام. من بازی موش و گربه تو را مدیریت میکنم، نه احساساتت را."
**فرد در سایه** که تاکنون ساکت در گوشهای نشسته بود، برای اولین بار صحبت کرد. صدایی آرام، تقریباً هوشمند، اما پر از اقتداری مرموز که باعث شد حتی شتو کمی صافتر بنشیند: **"احساسات و اطلاعات. اوراراکا کارش را خوب انجام داد. اما بازی هنوز تمام نشده است. کاتسوکی مانند یک حیوان زخمی است، خطرناکترین نوع. و الا... حالا چیزی برای از دست دادن ندارد. این ترکیب را دست کم نگیرید."**
ویلیام که متوجه تذکر شده بود، سریعاً بر خود مسلط شد.
**ویلیام:** "البته که حق با شماست. ما محتاط خواهیم بود. اما در نهایت، آنها تنها دو نفر هستند در برابر قدرت ما."
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پشت صحنه :
من: ها ها ها ها ها ها ها ها
کاتسوکی ایزوکو و الا : 🙄
من: هیچ کدومتون انتظار اینو نداشت آره ؟ ها ها ها ها ها ها ☠️😈🤌🏻
چه حس خوبی دارم
کاتسوکی: الان حس خوب رو حالیت میکنم وایسا بینم نفلهههههههههه 💢💢💢
من : عه کاتسوکی.... بیا با هم مثل دوتا آدم حرف بزنیم
کاتسوکی: 😈💥
من:ک...کمککک~ (در حال فرار)
|| پارت سیزدهم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
**[صحنه اول: کلبه متروکه]**
هوا داخل کلبهٔ متروک، یخ و سرد بود. باد از میان شکافهای چوبی، صدایی شبیه نالهٔ یک روح سرگردان ایجاد میکرد. الا، حالا دیگر دستانش آزاد بود، اما اسیر زنجیرهای سنگینتر گذشته خود شده بود. او به شعلههای لرزان چراغ نفتی خیره شده بود، گویی پاسخ تمام سوالاتش در آن نهفته است. کاتسوکی در مقابلش روی یک جعبه چوبی کهنه نشسته بود، سکوت سنگین فضا را شکست.
**کاتسوکی (با صدایی آرام اما مملو از اصرار):** "حالا دیگر وقتش است. همه چیز را بگو. این شکارچی که اینقدر ترس در دلت انداخته، دقیقاً کیست؟"
الا نفسی عمیق کشید، گویی میخواست شجاعت گفتن حقیقتی تلخ را در خود جمع کند.
**الا:** "اسمش... ویلیام یور است. برادر بزرگتر من."
کاتسوکی با دقت بیشتری به او نگاه کرد. برادر؟ این پیچیدگی جدیدی به ماجرا میداد.
**الا:** "وقتی والدینم مردند... من در کما بودم. او که آن زمان در کشوری دیگر بود، همه چیز را به نام خودش زد. تمام ارثیه، شرکت، همه چیز. سپس ناپدید شد. تا اینکه چند سال بعد برگشت. نه برای آشتی، بلکه برای دریدن باقیماندههای زندگی من. میگفت حقش بوده، میگفت پدر و مادر به من توجه بیشتری داشتهاند. همهاش دروغ بود." صدایش از فرط نفرت و درد میلرزید. "حالا مثل یک عروسک گردان، نخهای مرا در دست دارد. مدارک جعلی دارد که ثابت میکند من صلاحیت اداره شرکت را ندارم. حتی یک وصیتنامه ساختگی از پدرم. اگر مقاومت کنم، نه تنها شرکت، بلکه تمام میراث خانوادگیمان را نابود میکند. و به من قول داده که اگر باز هم مقاومت کنم، یک مرگ سریع و راحت هم نصیبم نمیکند. من... من دیگر طاقت نداشتم. آن روز روی پشت بام، به نظر تنها راه فرار میرسید."
سکوتی سنگین فضای کلبه را فرا گرفت. درد الا حالا برای کاتسوکی ملموس بود؛ او نیز طعمه یک شکارچی بیرحم بود، هرچند از نوعی دیگر.
**[صحنه دوم: اتاق فرمان - یک آپارتمان مخفی لوکس]**
دوربینهای امنیتی پیشرفته، تصاویر سیاه و سفید و کمی تار از داخل کلبه را نشان میدادند: الا در حال صحبت کردن و چهره مصمم و در عین حال مشغول کاتسوکی.
**ویلیام یور** (مردی با موهای جوگندمی شانهزده، چشمانی تیز مثل عقاب و کتی بسیار گرانقیمت) با لبخندی رضایتبخش به صفحه نمایش نگاه کرد. کنار او، **شتو** با بیتفاوتی مشغول تمیز کردن ناخنهایش بود.
**ویلیام (با صدایی نرم و خطرناک):** "ببین چطور تقلا میکند. همیشه یک بچه ضعیف بود." او به یک کلید بزرگ نقرهای روی میز اشاره کرد که روی آن حروف "W.Y" حکاکی شده بود. "اما حالا، یک موش دیگر هم به تله افتاده است. کاتسوکی باکوگو... یک امضای او روی مدارک فروش شرکتش، میتواند بسیار مفید باشد."
**شتو (بدون نگاه کردن):** "فقط مطمئن شو که سهم من را فراموش نکنی، ویلیام. من بازی موش و گربه تو را مدیریت میکنم، نه احساساتت را."
**فرد در سایه** که تاکنون ساکت در گوشهای نشسته بود، برای اولین بار صحبت کرد. صدایی آرام، تقریباً هوشمند، اما پر از اقتداری مرموز که باعث شد حتی شتو کمی صافتر بنشیند: **"احساسات و اطلاعات. اوراراکا کارش را خوب انجام داد. اما بازی هنوز تمام نشده است. کاتسوکی مانند یک حیوان زخمی است، خطرناکترین نوع. و الا... حالا چیزی برای از دست دادن ندارد. این ترکیب را دست کم نگیرید."**
ویلیام که متوجه تذکر شده بود، سریعاً بر خود مسلط شد.
**ویلیام:** "البته که حق با شماست. ما محتاط خواهیم بود. اما در نهایت، آنها تنها دو نفر هستند در برابر قدرت ما."
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پشت صحنه :
من: ها ها ها ها ها ها ها ها
کاتسوکی ایزوکو و الا : 🙄
من: هیچ کدومتون انتظار اینو نداشت آره ؟ ها ها ها ها ها ها ☠️😈🤌🏻
چه حس خوبی دارم
کاتسوکی: الان حس خوب رو حالیت میکنم وایسا بینم نفلهههههههههه 💢💢💢
من : عه کاتسوکی.... بیا با هم مثل دوتا آدم حرف بزنیم
کاتسوکی: 😈💥
من:ک...کمککک~ (در حال فرار)
- ۴.۷k
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط