love Between the Tides
love Between the Tides¹
(عشق میان جذر و مد)
موضوع پارت اول:••شروع دانشگاه••
از دید الونارا(نویسنده)
روز اول دانشگاه، برای پارک ا/ت حکم یک صحنه تئاتر بزرگ رو داشت که او نه تنها بازیگر اصلی، بلکه طراح لباس و موسیقی متن خود بود. با قدمهایی که انگار روی زمین سنگینتر از حد معمول حرکت میکردند، وارد دانشکده شد. رنگها، چهرهها، و زمزمهها—همه چیز به شکلی ناخوشایند پررنگ به نظر میرسیدند.
موهای مشکیاش با فرهای درشت و دقیقی که ساعتها برایشان وقت گذاشته بود، روی شانههایش میریختند. آرایش غلیظ، که برای ا/ت حکم سپری در برابر دنیای بیرون بود. او زمزمهها را میشنید؛ صدای پچپچهایی که از گوشه و کنار میآمدند:
*«وای، این دختره رو ببین!چه لباسی پوشیده حتماً اومده پسرها رو شکار کنه.»*
*«اما واقعاً نمیشه انکار کرد، کی به این زیبایی و این اندام؟ حیف که زیادی جلب توجه میکنه.»*
ا/ت، همانند عقابی که پروازش بر سرزنش دیگران اهمیتی نمیدهد، با صورتی بیحالت به سمت سالن اصلی رفت. او برای این قضاوتها آموزش دیده بود؛ اعتقاد او بر این بود که **"عقاب همیشه تنهاست، چون پروازش بالاتر از دید دیگران است."**
صندلیاش را در میانهای دور از چشمها انتخاب کرد. کیف کوچک و گرانقیمتش را روی میز گذاشت...
لحظاتی نگذشته بود که انرژی لطیف و خوشبینی خاصی در کنارش نشست.
لیا با ظاهری ساده و موهایی که مرتب پشت گوش جمع شده بود، با لبخندی مطمئن سلام کرد:
لیا:«سلام!»
ا/ت، با لبخندی، سرش را به سمت لیا چرخاند ا/ت:«سلام. این کلاس کلاس چیه؟»
لیا با خونسردی پاسخ داد: «ریاضی.»
اخم نامرئیای روی پیشانی ا/ت نشست.
ا/ت: ریاضی؟ وایی! از ریاضی متنفرم. سختترین و منطقیترین چیز دنیاست.
لیا خندید.
لیا:«خیلی خوشگلی، نیازی نیست اینقدر زود خودت رو دست کم بگیری.»
ا/ت:«ممنون.»
(پایان پارت اول)
#فیک
#سناریو
(عشق میان جذر و مد)
موضوع پارت اول:••شروع دانشگاه••
از دید الونارا(نویسنده)
روز اول دانشگاه، برای پارک ا/ت حکم یک صحنه تئاتر بزرگ رو داشت که او نه تنها بازیگر اصلی، بلکه طراح لباس و موسیقی متن خود بود. با قدمهایی که انگار روی زمین سنگینتر از حد معمول حرکت میکردند، وارد دانشکده شد. رنگها، چهرهها، و زمزمهها—همه چیز به شکلی ناخوشایند پررنگ به نظر میرسیدند.
موهای مشکیاش با فرهای درشت و دقیقی که ساعتها برایشان وقت گذاشته بود، روی شانههایش میریختند. آرایش غلیظ، که برای ا/ت حکم سپری در برابر دنیای بیرون بود. او زمزمهها را میشنید؛ صدای پچپچهایی که از گوشه و کنار میآمدند:
*«وای، این دختره رو ببین!چه لباسی پوشیده حتماً اومده پسرها رو شکار کنه.»*
*«اما واقعاً نمیشه انکار کرد، کی به این زیبایی و این اندام؟ حیف که زیادی جلب توجه میکنه.»*
ا/ت، همانند عقابی که پروازش بر سرزنش دیگران اهمیتی نمیدهد، با صورتی بیحالت به سمت سالن اصلی رفت. او برای این قضاوتها آموزش دیده بود؛ اعتقاد او بر این بود که **"عقاب همیشه تنهاست، چون پروازش بالاتر از دید دیگران است."**
صندلیاش را در میانهای دور از چشمها انتخاب کرد. کیف کوچک و گرانقیمتش را روی میز گذاشت...
لحظاتی نگذشته بود که انرژی لطیف و خوشبینی خاصی در کنارش نشست.
لیا با ظاهری ساده و موهایی که مرتب پشت گوش جمع شده بود، با لبخندی مطمئن سلام کرد:
لیا:«سلام!»
ا/ت، با لبخندی، سرش را به سمت لیا چرخاند ا/ت:«سلام. این کلاس کلاس چیه؟»
لیا با خونسردی پاسخ داد: «ریاضی.»
اخم نامرئیای روی پیشانی ا/ت نشست.
ا/ت: ریاضی؟ وایی! از ریاضی متنفرم. سختترین و منطقیترین چیز دنیاست.
لیا خندید.
لیا:«خیلی خوشگلی، نیازی نیست اینقدر زود خودت رو دست کم بگیری.»
ا/ت:«ممنون.»
(پایان پارت اول)
#فیک
#سناریو
- ۱۹.۱k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط