آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_دو

نگاهم به برق شوق توی نگاه آیدین بود که دلارام گفت:
_حتما سلام من رو به عمه خانم برسونین.

_بزرگیتون رو می رسونم.

دلارام رو به من کرد و گفت:
_از آشناییت خیلی خوشحال شدم آروشا جان.

_منم همینطور عزیزم.

سری تکون داد و با لبخند گفت:
_خداحافظ.

جوابش رو دادیم و به مسیر رفتنش به سمت در پارکینک نگاه کردیم.
رو به آیدین کردم و طلبکارانه ابرویی بالا انداختم.
_که برسونیمتون آره؟

خندید و درحالی که سوئیچ ماشین رو توی دستش می چرخوند، گفت:
_چقدر هم با خانم تهامی جور شدی تو.

و به سمت ماشین راه افتاد. به دنبالش رفتم و گفتم:
_ناراحتی شما؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:
_آ من غلط بکنم.

سوار ماشین شدیم و از پارکینگ بیرون اومدیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گوشم رو به صدای ایهام سپردم.

_کیفت صندلی عقبه.

به عقب برگشتم و کیفم رو برداشتم.
سایه گوشی موبایلم رو خاموش کرده بود. الکی مثلا شارژ تموم کرده.
روشنش کردم و با کلی تماس بی پاسخ از سایه و مامان و بابا و سوشا مواجه شدم.
با مامان تماس گرفتم که خیلی زود جواب داد.
_آروشا؟ مامان کجایی؟ گوشیت چرا از دیشب خاموشه؟ دلم هزار راه رفت.

_سلام ننه. مگه سایه نگفت رفتم پیش الی؟

_ننه عمته. خب خودت هم یک زنگ می زدی دیگه. ما رو هم از نگرانی در می آوردی.

_ما را عفو بفرمایید سرورم.

_مزه نریز بچه. پاشو بیا از خونهٔ مردم. ما خونه نیستیم.

_باز کجایین؟

_فرانسه.

خندیدم و گفتم:
_مامان خیلی باحالی.

_می دونم. خونه تنهایی مواظب خودت باش.

بهت زده گفتم:
_راست میگی مامان؟

_ای بابا. دروغم کجا بود؟

_مامان من یک شب خونه نبودم ها. یهو کی رفتین اون سر دنیا؟

_خیلی وقت بود دنبال کار هاش بودیم. اما نه برای تو که کنکور داری. بشین درست رو بخون تا ما بیایم. باریکلا دختر قشنگم.

_نکنه سوشا هم با شماست؟

_چرا نباشه؟

_مامان! چرا من رو نبردین آخه؟

_دخترم میشینه خونه و درسش رو می خونه. کاری نداری؟

دلخور گفتم:
_نه، مواظب خودتون باشین.

_تو هم همینطور عزیزم. خداحافظ.

_مادرت بود؟

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_نه بابام بود.

_پس چرا داشتی می گفتی مامان؟

با تمسخر گفتم:
_گفتم دور هم باشیم.

نگاه پر اخم و عصبیش رو حوالهٔ صورتم کرد و با حرص دنده رو عوض کرد. شونه ای بالا انداختم و سرم به دوباره به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.
دقایقی بعد ماشین متوقف شد. چقدر زود رسیدیم. سرم رو بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. ماشین رو جلوی یک کتاب فروشی متوقف کرده بود. با تعجب به سمت آیدین برگشتم که سؤالم رو از چشم هام خوند و گفت:
_من اینجا یک کار کوچیک دارم. اگه دوست داری همراهم بیا.
دیدگاه ها (۹)

#آشنایی_غیر_منتظره پارت #بیست_و_سه مگه می شد از کتاب فروشی و...

کامل این مووسیقی رو کی دارهه🤧 میخوامشش

#آشنایی_غیر_منتظره پارت #بیست_و_یک _ها؟ نه دیگه من میرم چند ...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت  #بیست توجهی نکردم و به راهم ادامه دا...

فرار من

#Gentlemans_husband#Season_two#part_219+لباسام چی؟ _بیا بیرو...

📌#تلنگر🔸چند وقت پیش از آقا پرسیدم: «چطور می شود امام زمان عج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط