آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت  #بیست

توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ولی با خودم گفتم: "منتظرم آیدین خان"
به سمت اتاق آیدین رفتم تا کیفم رو پیدا کنم. باید به سایه زنگ می زدم. هر چقدر اتاق رو زیر و رو کردم خبری از کیفم نبود که نبود. به ناچار از اتاق خارج شدم و گفتم:
_آقا آیدین؟

در حالی که جلوی TV و سر در گوشی موبایل لم داده بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود، گفت:
_بله؟

_کیف من کجاست؟ باید به سایه زنگ بزنم.

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چه می دونم.

جلوتر رفتم و رو به روش ایستادم. حتی سر بلند نکرد من رو ببینه.
_یعنی چی؟ دیشب همراه خودتون آوردینش یا نه؟

بی هواس سر تکون داد.
_آره.

_خب، پس کو؟

دوباره شونه بالا انداخت.
_نمیدونم.

حرصی کوسن نزدیک ترین مبل راحتی رو برداشتم و به سمتش پرت کردم. کوسن درست خورد به سرش

کوسن بیچاره رو با حرص به گوشهٔ مبل پرت کرد و در حالی که موهای پریشون شده ش رو مرتب می کرد، گفت:
_این بچه بازی ها چیه دختر؟ موهام رو به هم ریختی.

_یک خرمن مو که ندارین. دو تا شیویده که با یک پنجه حل میشه دیگه.

چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_پس موهای من دو شیویده؟ آره؟

با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
_دقیقا همینطوره.

این بار انگشت اشاره ش رو بالا آورد و تهدیدوار گفت:
_این حرف ها خوب یادم می مونه ها. مراقب خودش باش آروشا خانوم جون.

_تا الان که فقط گفتین یادتون می مونه. حرکت جالبی ازتون دیده نشده.

نیشخند نسبتا ترسناکی زد و از جا بلند شد.
به سمت من اومد و در فاصلهٔ یک قدیمیم، دست به سینه ایستاد و با چشم های ریز شده ش گفت:
_همینجا بهت قول میدم که یک روزی برای یک لحظه کنارم بودن له له بزنی فنچول خانم.

خنده ای کردم و با دو انگشت وسط و اشاره م، ضربه ای به قفسهٔ سینه ش زدم.
_شتر در خواب چه بیند؟ پنبه دانه. توی خواب ببینی آیدین خان.

_زوده برای این حرفا. به اونجاش هم می رسیم حالا.

_می رسیم. کو کیف من؟

عقب رفت و دوباره روی مبل لم داد.
_توی ماشینه.

_سوییچ بدین برم بیارم.

گوشیش رو از کنارش برداشت و گفت:
آیدین_نیازی نیست. بیا من شماره ش رو دارم.

جلو رفتم و گفتم:
_شما شمارهٔ سایه رو از کجا دارین؟

گوشی موبایل رو به سمت من گرفت و گفت:
_دیشب که شما خواب هفت پادشاه می دیدی، شماره م رو گرفت که یه وقت ندزدمت و فلنگ رو ببندم. از دیشب هم صدبار زنگ زده. شکیاتتون رفع شد جناب؟

شونه ای بالا انداختم و بی توجه گفتم:
_فقط کنجکاو شده بودم.

گوشی موبایل رو از دستش گرفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. دو بوق کامل هم نخورده بود که صدای نگران سایه توی گوشم پیچید.
_الو؟ چیزی شده؟ آروشا خوبه؟ دزدیدیش نه؟ چیکارش کردی؟ من ازت شکایت می کنم مردک...

تشر زدم:
_سایه!

سایه متعجب گفت:
_اِ آروش تویی؟ چرا حرف نمیزنی دختر؟

_مگه امون میدی تو؟ به قیافهٔ این می خوره بخواد من رو بدزده؟

نگاه عصبی آیدین به این معنا بود که "این" به درخت میگن.
_نه راستیتش حتی بهش نمیاد بتونه دماغ خودش رو بالا بکشه.

_حالا نه دیگه در این حد.

_خب حالا تو هم هنوز هیچی نشده ما رو به این آقا رادینت بفروش.

_رادین دیگه کیه؟ حالت خوب نیست ها.

عصبی گفت:
_حالا چه فرقی می کنه رادین یا آیدین. هر خری که هست.

_تا تو بری چند تا نفس عمیق بکشی و یک لیوان آب بخوری، من اومدم.

_خیلی خب. کاری نداری؟

_نه مرسی. فعلا خداحافظ.

_بای.

گوشی رو به سمت آیدین گرفتم و گفتم:
_اگه میشه برای من یه آژانس بگیرین برگردم.

اخمی کرد و گفت:
_الان منظورت این بود که من اینجا شلغمم دیگه. آره؟

از جا بلند شد و ادامه داد:
_آماده شو، می رسونمت.

و به سمت اتاق رفت.
ناراحت شد؟ خب حق داشت دیگه. با این هیکل جلوم ایستاده، من میگم آژانس. نچی کردم و به سمت اتاق رفتم.
همین که در رو باز کردم، آیدین با نیم تنهٔ لخت به سمت در برگشت. چه هیکل بی مویی!
سریع لب گزیدم و دست هام رو روی چشم هام گذاشتم و هول گفتم:
_وای ببخشید. من خواستم مانتوم رو بردارم ولی نمی دونستم که...

وسط حرفم پرید و گفت:
_دست هات رو از روی چشم هات بردار.
دیدگاه ها (۵۰)

#آشنایی_غیر_منتظره پارت #بیست_و_یک _ها؟ نه دیگه من میرم چند ...

#آشنایی_غیر_منتظرهپارت #بیست_و_دو نگاهم به برق شوق توی نگاه ...

یه جمله بگین که از شنیدنش حال کنیم میتونه انگیزشی هم

کیا رمان رو میخونن؟😊 میشه یه نقطه بزارین برام تو کامنت

Part ¹²⁷ا.ت ویو:با صدای جونگ کوک از فکر بیرون اومدم..ا.ت:چیز...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط