آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_یک
_ها؟ نه دیگه من میرم چند دقیقهٔ دیگه میام.
با همون وضع به عقب برگشتم تا از در خارج شم ولی با سر به دیوار بر خورد کردم.
آخ بلندی گفتم و دستم رو به پیشونیم گرفتم. صدای آیدین رو از پشت سرم شنیدم.
_چی شد؟
دوباره دست هام رو روی چشم هام گذاشتم و به سمتش بر گشتم.
_هیچی نشد. شما به کارتون برسین.
تک خنده ای کرد و گفت:
_کارم چیه دختر؟ دست هات رو بردار از روی اون چشم ها.
_بر نمی دارم.
نزدیک تر اومد و صدای قدم هاش در فاصلهٔ خیلی نزدیک متوقف شد. دست هاش رو روی مچ دست هام گذاشت و انگشت های بلندش رو دور مچم حلقه کرد.
دست های لرزونم رو بیشتر روی چشم هام فشردم. حس می کردم قلبم توی دهانم میزنه.
آروم با فشار دست هاش، دست های من رو از روی چشم هام برداشت و کنار بدنم رهاشون کرد. همچنان چشم هام رو بسته بودم و قصد در باز کردنشون نداشتم.
اول نفس های گرمش و بعد دست زبر و مردونه ش رو روی پیشونیم حس کردم. درست همون جایی که ضرب دیده بود. آب دهانم رو با صدا قورت دادم. عرق سرد روی مهره های کمرم، با گرمای بدنم ضدیت داشت و باعث لرزش خفیف تنم شد. مطمئن بودم که با این فاصلهٔ نزدیک، متوجه لرزش بدنم میشه.
انگشتش با آرامش روی پیشونیم حرکت می کرد که یاد اون حرفش توی سالن افتادم.
" همینجا بهت قول میدم که یک روزی برای یک لحظه کنارم بودن له له بزنی فنچول خانم. "
یهو یک قدم عقب رفتم و گفتم:
_لطفا لباستون رو تنتون کنین.
_چشم هات رو باز کن.
_نمی کنم.
_گفتم باز کن. چند بار باید تکرار کنم؟
اول چشم راستم رو باز کردم که دیدم تی شرتش تنشه ، خیالم که راحت شد ، یهو چشمم به چشم های سبزش افتاد که داره بهم میخنده.... مسخره میکنه منو ،خواستم بهش بتوپم.... ولی نه الان موقعش نیست .
بی حرف از کنارش رد شدم.
منتظر موندم تا از اتاق خارج بشه و بعد جوراب شلواری و مانتوم رو تنم کردم.
موهام رو مرتب کردم و بعد از انداختن شال، از اتاق خارج شدم.
آیدین منتظر روی کاناپه نشسته بود و با کلید توی دستش ور می رفت.
از صدای قدم هام متوجه حضورم شد و از جا بلند شد.
_بریم؟
_بریم.
به محض اینکه ما از خونه خارج شدیم، دختری زیبا و چادری، با روسریِ ساتنی که لبنانی بسته بود، از واحد بغلی بیرون اومد و با دیدن ما، لبخند ملیحی روی لب هاش شکل گرفت.
چشم های درشت و عسلیش مجذوب کننده بود و لب های برآمده و سرخش با پوست صاف و سفیدش تضاد جالب و زیبایی ایجاد کرده بود.
با همون لبخند زیبا رو به آیدین کرد و گفت:
_سلام آقای رادمنش.
_سلام خانوم تهامی. خوبین؟
_مرسی ممنونم.
و نگاهش رو روی من سر داد. دستش رو به سمتم دراز کرد و با خوش رویی گفت:
_دلارام هستم. همسایهٔ آقای رادمنش.
لبخند زورکی و تصنعی زدم و گفتم:
_آروشا هستم. از آشناییت خوشبختم.
دندون های یک دست و سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_منم همینطور عزیزم.
آیدین حین صحبت ما آسانسورو زده بود و تا الان رسیده بود.
رو به ما کرد و با دست به آسانسور اشاره کرد.
_بفرمایین خانم ها.
دلارام زیر لب تشکری کرد و وارد اتاقک آسانسور شد.
نگاهی به آیدین انداختم که با لبخند ابرویی بالا انداخت و به آسانسور اشاره کرد.
من هم وارد اتاقک شدم و آیدین پشت سر ما اومد. با شیطنتی که از نظرم در صداش مشهود بود، رو به دلارام کرد و با شیرین زبونی گفت:
_خانم تهامی اگه جایی میرین ما برسونیمتون.
چشم غره ای به آیدین رفتم که لب هاش رو روی هم فشرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
دلارام با همون صدایی که بی اختیار پر ناز بود، گفت:
_دستتون درد نکنه. با یکی از دوستان تا دانشگاه میریم. مزاحم شما نمیشیم.
این بار قبل از اینکه آیدین حرف بزنه، گفتم:
_مراحمی عزیزم. به هر حال اگه وسیله نیست ما تا یک جایی میتونیم برسونیمتون.
_مرسی گلم. باور کن تعارف نمی کنم. همیشه اتوبوس سر خیابون ما رو تا یک جایی می رسونه.
خندیدم و گفتم:
_دانشجوییِ و این زحمت هاش دیگه.
کیف قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و گفت:
_بازم از شیرینیِ این دوران کم نمیکنه. مخصوصا اینکه عاشق رشته ت باشی. فکر نمیکنم تو دانشجو باشی. درسته؟
آسانسور ایستاد و خارج شدیم. رو به دلارام کردم و گفتم:
_درسته. سال آخر دبیرستان هستم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
_الهی. سال بعد دانشجو میشی انشاءلله.
رو به آیدین ادامه داد:
_آقای رادمنش خانومتون چقدر کوچیکه. البته اگه بخوام راستش رو بگم خیلی به هم میاین.
آیدین دست در جیب، نگاه براقش رو با لبخند به صورت من دوخت و گفت:
_درسته. خیلی ممنون از شما.
پارت #بیست_و_یک
_ها؟ نه دیگه من میرم چند دقیقهٔ دیگه میام.
با همون وضع به عقب برگشتم تا از در خارج شم ولی با سر به دیوار بر خورد کردم.
آخ بلندی گفتم و دستم رو به پیشونیم گرفتم. صدای آیدین رو از پشت سرم شنیدم.
_چی شد؟
دوباره دست هام رو روی چشم هام گذاشتم و به سمتش بر گشتم.
_هیچی نشد. شما به کارتون برسین.
تک خنده ای کرد و گفت:
_کارم چیه دختر؟ دست هات رو بردار از روی اون چشم ها.
_بر نمی دارم.
نزدیک تر اومد و صدای قدم هاش در فاصلهٔ خیلی نزدیک متوقف شد. دست هاش رو روی مچ دست هام گذاشت و انگشت های بلندش رو دور مچم حلقه کرد.
دست های لرزونم رو بیشتر روی چشم هام فشردم. حس می کردم قلبم توی دهانم میزنه.
آروم با فشار دست هاش، دست های من رو از روی چشم هام برداشت و کنار بدنم رهاشون کرد. همچنان چشم هام رو بسته بودم و قصد در باز کردنشون نداشتم.
اول نفس های گرمش و بعد دست زبر و مردونه ش رو روی پیشونیم حس کردم. درست همون جایی که ضرب دیده بود. آب دهانم رو با صدا قورت دادم. عرق سرد روی مهره های کمرم، با گرمای بدنم ضدیت داشت و باعث لرزش خفیف تنم شد. مطمئن بودم که با این فاصلهٔ نزدیک، متوجه لرزش بدنم میشه.
انگشتش با آرامش روی پیشونیم حرکت می کرد که یاد اون حرفش توی سالن افتادم.
" همینجا بهت قول میدم که یک روزی برای یک لحظه کنارم بودن له له بزنی فنچول خانم. "
یهو یک قدم عقب رفتم و گفتم:
_لطفا لباستون رو تنتون کنین.
_چشم هات رو باز کن.
_نمی کنم.
_گفتم باز کن. چند بار باید تکرار کنم؟
اول چشم راستم رو باز کردم که دیدم تی شرتش تنشه ، خیالم که راحت شد ، یهو چشمم به چشم های سبزش افتاد که داره بهم میخنده.... مسخره میکنه منو ،خواستم بهش بتوپم.... ولی نه الان موقعش نیست .
بی حرف از کنارش رد شدم.
منتظر موندم تا از اتاق خارج بشه و بعد جوراب شلواری و مانتوم رو تنم کردم.
موهام رو مرتب کردم و بعد از انداختن شال، از اتاق خارج شدم.
آیدین منتظر روی کاناپه نشسته بود و با کلید توی دستش ور می رفت.
از صدای قدم هام متوجه حضورم شد و از جا بلند شد.
_بریم؟
_بریم.
به محض اینکه ما از خونه خارج شدیم، دختری زیبا و چادری، با روسریِ ساتنی که لبنانی بسته بود، از واحد بغلی بیرون اومد و با دیدن ما، لبخند ملیحی روی لب هاش شکل گرفت.
چشم های درشت و عسلیش مجذوب کننده بود و لب های برآمده و سرخش با پوست صاف و سفیدش تضاد جالب و زیبایی ایجاد کرده بود.
با همون لبخند زیبا رو به آیدین کرد و گفت:
_سلام آقای رادمنش.
_سلام خانوم تهامی. خوبین؟
_مرسی ممنونم.
و نگاهش رو روی من سر داد. دستش رو به سمتم دراز کرد و با خوش رویی گفت:
_دلارام هستم. همسایهٔ آقای رادمنش.
لبخند زورکی و تصنعی زدم و گفتم:
_آروشا هستم. از آشناییت خوشبختم.
دندون های یک دست و سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت:
_منم همینطور عزیزم.
آیدین حین صحبت ما آسانسورو زده بود و تا الان رسیده بود.
رو به ما کرد و با دست به آسانسور اشاره کرد.
_بفرمایین خانم ها.
دلارام زیر لب تشکری کرد و وارد اتاقک آسانسور شد.
نگاهی به آیدین انداختم که با لبخند ابرویی بالا انداخت و به آسانسور اشاره کرد.
من هم وارد اتاقک شدم و آیدین پشت سر ما اومد. با شیطنتی که از نظرم در صداش مشهود بود، رو به دلارام کرد و با شیرین زبونی گفت:
_خانم تهامی اگه جایی میرین ما برسونیمتون.
چشم غره ای به آیدین رفتم که لب هاش رو روی هم فشرد تا لبخندش رو پنهون کنه.
دلارام با همون صدایی که بی اختیار پر ناز بود، گفت:
_دستتون درد نکنه. با یکی از دوستان تا دانشگاه میریم. مزاحم شما نمیشیم.
این بار قبل از اینکه آیدین حرف بزنه، گفتم:
_مراحمی عزیزم. به هر حال اگه وسیله نیست ما تا یک جایی میتونیم برسونیمتون.
_مرسی گلم. باور کن تعارف نمی کنم. همیشه اتوبوس سر خیابون ما رو تا یک جایی می رسونه.
خندیدم و گفتم:
_دانشجوییِ و این زحمت هاش دیگه.
کیف قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و گفت:
_بازم از شیرینیِ این دوران کم نمیکنه. مخصوصا اینکه عاشق رشته ت باشی. فکر نمیکنم تو دانشجو باشی. درسته؟
آسانسور ایستاد و خارج شدیم. رو به دلارام کردم و گفتم:
_درسته. سال آخر دبیرستان هستم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
_الهی. سال بعد دانشجو میشی انشاءلله.
رو به آیدین ادامه داد:
_آقای رادمنش خانومتون چقدر کوچیکه. البته اگه بخوام راستش رو بگم خیلی به هم میاین.
آیدین دست در جیب، نگاه براقش رو با لبخند به صورت من دوخت و گفت:
_درسته. خیلی ممنون از شما.
۲۹.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.