پارت پنجم وقتی دوست برادرتهو

پارت پنجم وقتی دوست برادرته.و...

ات بعد از گریه فراوان، بالاخره خوابش برد. وقتی بیدار شد، دیگر خبری از اشک و دلتنگی نبود. فقط یک سکوت سرد و سنگین در وجودش حاکم بود. از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت. آسمان ابری بود و نور کمی به اتاق می‌تابید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد اتفاقات دیشب را فراموش کند. می‌دانست که نباید بیشتر از این خودش را اذیت کند.

به سمت آشپزخانه رفت. صبحانه را آماده کرد و روی میز گذاشت. بقیه اعضا کم‌کم از اتاق‌هایشان بیرون آمدند. هیچ‌کس حرفی از اتفاق دیشب نزد، اما نگاه‌های گذرا و سکوت سنگین بینشان، همه چیز را می‌گفت. ات سعی کرد عادی رفتار کند.

نامجون: (با لحنی آرام‌تر از همیشه) صبح بخیر ات.

ات: (سرد) صبح بخیر.

یونگی سرش را پایین انداخته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. انگار از ات خجالت می‌کشید، یا شاید هم هنوز ناراحت بود.

بعد از صبحانه، ات طبق معمول به اتاقش رفت تا کتاب بخواند. اما ذهنش آرام نبود. در مورد حرف‌های یونگی فکر می‌کرد. او همیشه نسبت به بقیه اعضا جدی‌تر بود و انگار بیشتر مراقب ات بود. اما چرا؟ چرا اینقدر برایش مهم بود که ات دیر نکند؟

در همین افکار بود که صدای در اتاقش شنیده شد. با تردید گفت: کیه؟

جیمین: (از پشت در) منم، جیمین. میتونم بیام تو؟

ات: (کمی تعجب کرد، چون معمولاً جیمین اینقدر رسمی در نمی‌زد) آره، بیا تو.

جیمین وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز ات نشست. لبخندی زد، اما نگاهش کمی نگران بود.

جیمین: حالت چطوره؟

ات: (شانه بالا انداخت) خوبم.

جیمین: (کمی مکث کرد) ببین ات... یونگی... اون منظوری نداشت. می‌دونی که چقدر برامون مهمی. هیچ‌کدوممون نمی‌تونیم تحمل کنیم بلایی سرت بیاد.

ات: (با تلخی) خب چرا انقدر باهام بد حرف زد؟ انگار من یه بچه کوچیکم که نمی‌فهمه.

جیمین: ( آهی کشید) یونگی همیشه همینطوریه. نگرانیش رو به این شکل نشون میده. سخت‌گیره، ولی قلب مهربونی داره. اینو بدون که همه ما دوستت داریم. تو برای ما مثل یه خواهر واقعی هستی.

ات به جیمین نگاه کرد. نگاهش صادقانه بود. برای اولین بار بعد از دیشب، حس کرد شاید واقعاً همه چیز انقدر هم بد نیست. شاید حق با جیمین بود.

ات: (با صدایی لرزان) ممنونم جیمین.

جیمین لبخندی زد و دستش را به آرامی روی شانه ات گذاشت.

جیمین: خواهش می‌کنم. اگه خواستی حرف بزنی، من همیشه هستم.

همان موقع، در اتاق دوباره به صدا در آمد. این بار نامجون بود.

نامجون: جیمین، ات. بیاین بیرون. یه چیزی باید بهتون بگم.

ات و جیمین با کنجکاوی به هم نگاه کردند و سپس به سمت در رفتند. انگار قرار بود اتفاق مهمی بیفتد.

ادامه دارد...

نویسنده: Elisa
دیدگاه ها (۲)

چقدر قشنگه

ایران

پارت هفتم رمان برادر های ناتنی مننگاه "ات" روی دفترچه خاطرات...

**پارت چهارم رمان وقتی دوست برادرته و... ات وارد خانه که می‌...

وقتی دوست برادرته و...

جیمین فیک زندگی پارت ۳۹#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط