پارت هفتم رمان برادر های ناتنی من
پارت هفتم رمان برادر های ناتنی من
نگاه "ات" روی دفترچه خاطراتش ثابت ماند. انگار در آن دفترچه، تمام دنیای او خلاصه شده بود؛ تمام ترسها، تمام دردها و تمام آرزوهایی که در دلش دفن کرده بود. اشکهای نامجون که روی دستش میریخت، حس غریبی را در دل "ات" بیدار کرد؛ حسی شبیه به آشنایی، شبیه به گرمایی که مدتها بود فراموشش کرده بود. کلمات "ما دوستت داریم" مثل نسیمی آرام، یخی که اطراف قلبش را گرفته بود، به آرامی میشکست.
نامجون منتظر پاسخی بود، هرچند کوچک. اما "ات" همچنان ساکت بود. فقط نفسهایش کمی آرامتر شده بود و انقباض کوچکی در ابروهایش نمایان بود، انگار که در حال پردازش حجم عظیمی از اطلاعات بود. نامجون فهمید که باید صبور باشد. این زخمها به این زودیها التیام پیدا نمیکردند.
روز بعد، وقتی روانشناس، خانم دکتر امیلی، وارد اتاق شد، "ات" طبق انتظار، نگاهی بیتفاوت به او انداخت. اما بر خلاف روزهای قبل، وقتی دکتر امیلی با لحنی آرام و دوستانه شروع به صحبت کرد، "ات" سرش را کمی چرخاند و به او نگاه کرد.
"سلام ات. من امیلی هستم. امروز اومدم که با هم کمی حرف بزنیم. نه از روی اجبار، فقط برای اینکه من اینجا هستم که کمکت کنم. هر وقت خواستی، میتونی حرف بزنی. اگه هم دوست نداری، فقط حضور من هم کافیه."
"ات" هیچ جوابی نداد، اما این بار، چشمانش را به دکتر ندزدید. حضور برادران در نزدیکی اتاق، حس امنیت نسبی را به او میداد، حتی اگر هنوز نمیتوانست به طور کامل به آنها اعتماد کند.
نامجون، جین و تهیونگ، بیرون از اتاق ایستاده بودند و از پشت شیشه، شاهد اولین تعامل "ات" با روانشناس بودند. هر دو دقیقه، ضربان قلبشان تندتر میشد.
"ات"، دکتر امیلی را تماشا میکرد. وقتی دکتر از او پرسید که آیا مایل است در مورد احساساتش صحبت کند، "ات" بعد از چند لحظه مکث، به آرامی سرش را تکان داد. این حرکت کوچک، مثل پیروزی بزرگی برای برادران بود.
"خوب... امروز حس میکنی چه چیزی بیشتر از همه اذیتت میکنه؟" دکتر پرسید.
"ات" با صدایی ضعیف و خشدار، که انگار مدتها بود کسی صدایش را نشنیده بود، گفت: "نمیتونم... نفس بکشم."
این جمله، مثل پتکی بر سر برادران فرود آمد. دوباره همان مشکل تنفسی! اما این بار، "ات" خودش آن را بیان کرده بود.
دکتر امیلی با لحنی آرام و دلگرمکننده گفت: "میدونم. میدونم که سخته. ولی یادت باشه، تو تنها نیستی. ما اینجا هستیم که کمکت کنیم نفس بکشی. حالا، اگه دوست داری، میتونیم با هم تمرین کنیم. یه تمرین ساده تنفس."
"ات" با تردید به دکتر نگاه کرد. اما وقتی دکتر امیلی نشان داد که چطور باید نفس عمیق بکشد و هوا را به آرامی بیرون دهد، "ات" سعی کرد تقلید کند. اولین تلاشهایش ناموفق بود. نفسش به شماره افتاد و سرفههای خشک گلویش را خراشید. اما دکتر امیلی با حوصله، او را راهنمایی کرد و نامجون، که از پشت شیشه شاهد ماجرا بود، با چشمان نگرانش، "ات" را تشویق میکرد.
بعد از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره "ات" توانست یک نفس عمیق و کنترل شده بکشد. این نفس، اگرچه کوتاه بود، اما حس متفاوتی داشت. حس کمی سبکی، کمی رهایی. چشمانش برای لحظهای برق زد.
وقتی دکتر امیلی اتاق را ترک کرد، "ات" همچنان به نفس کشیدن خود فکر میکرد. برادران وارد اتاق شدند. این بار، "ات" صورتشان را دید، اما نگاهش دیگر آنقدر خالی نبود.
نامجون به سمتش رفت و کنار تختش نشست. "ات... حالت خوبه؟"
"ات" سرش را تکان داد. "کمی بهترم."
جین، با لبخندی گرم، گفت: "خوبه که تونستی نفس بکشی. این یه شروع بزرگه."
تهیونگ، با هیجان اضافه کرد: "پس یعنی اون تمرینه واقعاً جواب داد؟ عالیه!"
"ات" نگاهی به آنها انداخت. برای اولین بار، حس کرد که شاید واقعاً میتوانند به او کمک کنند. شاید این برادران، همانهایی بودند که میتوانستند او را از این تاریکی نجات دهند.
روز بعد، "ات" خودش درخواست کرد که با روانشناس صحبت کند. این بار، او بود که شروع به حرف زدن کرد. از ترسهایش، از خاطرات تلخش، از احساس گناهی که نسبت به مادرش داشت، و از عشقی که همیشه در قلبش نسبت به او نگه داشته بود. برادران، با هر کلمهای که "ات" بر زبان میآورد، بیشتر متوجه عمق دردهای او میشدند و در عین حال، بیشتر به او نزدیک میشدند.
آن روز، "ات" فقط یک نفس عمیق نکشید، بلکه گامی عمیقتر به سوی زندگی برداشت. گامی که آغاز راهی سخت اما امیدبخش بود.
ادامه دارد...
نویسنده: elisa
مولوی😂تقدیم به نگاه زیباتون 😘♥
نگاه "ات" روی دفترچه خاطراتش ثابت ماند. انگار در آن دفترچه، تمام دنیای او خلاصه شده بود؛ تمام ترسها، تمام دردها و تمام آرزوهایی که در دلش دفن کرده بود. اشکهای نامجون که روی دستش میریخت، حس غریبی را در دل "ات" بیدار کرد؛ حسی شبیه به آشنایی، شبیه به گرمایی که مدتها بود فراموشش کرده بود. کلمات "ما دوستت داریم" مثل نسیمی آرام، یخی که اطراف قلبش را گرفته بود، به آرامی میشکست.
نامجون منتظر پاسخی بود، هرچند کوچک. اما "ات" همچنان ساکت بود. فقط نفسهایش کمی آرامتر شده بود و انقباض کوچکی در ابروهایش نمایان بود، انگار که در حال پردازش حجم عظیمی از اطلاعات بود. نامجون فهمید که باید صبور باشد. این زخمها به این زودیها التیام پیدا نمیکردند.
روز بعد، وقتی روانشناس، خانم دکتر امیلی، وارد اتاق شد، "ات" طبق انتظار، نگاهی بیتفاوت به او انداخت. اما بر خلاف روزهای قبل، وقتی دکتر امیلی با لحنی آرام و دوستانه شروع به صحبت کرد، "ات" سرش را کمی چرخاند و به او نگاه کرد.
"سلام ات. من امیلی هستم. امروز اومدم که با هم کمی حرف بزنیم. نه از روی اجبار، فقط برای اینکه من اینجا هستم که کمکت کنم. هر وقت خواستی، میتونی حرف بزنی. اگه هم دوست نداری، فقط حضور من هم کافیه."
"ات" هیچ جوابی نداد، اما این بار، چشمانش را به دکتر ندزدید. حضور برادران در نزدیکی اتاق، حس امنیت نسبی را به او میداد، حتی اگر هنوز نمیتوانست به طور کامل به آنها اعتماد کند.
نامجون، جین و تهیونگ، بیرون از اتاق ایستاده بودند و از پشت شیشه، شاهد اولین تعامل "ات" با روانشناس بودند. هر دو دقیقه، ضربان قلبشان تندتر میشد.
"ات"، دکتر امیلی را تماشا میکرد. وقتی دکتر از او پرسید که آیا مایل است در مورد احساساتش صحبت کند، "ات" بعد از چند لحظه مکث، به آرامی سرش را تکان داد. این حرکت کوچک، مثل پیروزی بزرگی برای برادران بود.
"خوب... امروز حس میکنی چه چیزی بیشتر از همه اذیتت میکنه؟" دکتر پرسید.
"ات" با صدایی ضعیف و خشدار، که انگار مدتها بود کسی صدایش را نشنیده بود، گفت: "نمیتونم... نفس بکشم."
این جمله، مثل پتکی بر سر برادران فرود آمد. دوباره همان مشکل تنفسی! اما این بار، "ات" خودش آن را بیان کرده بود.
دکتر امیلی با لحنی آرام و دلگرمکننده گفت: "میدونم. میدونم که سخته. ولی یادت باشه، تو تنها نیستی. ما اینجا هستیم که کمکت کنیم نفس بکشی. حالا، اگه دوست داری، میتونیم با هم تمرین کنیم. یه تمرین ساده تنفس."
"ات" با تردید به دکتر نگاه کرد. اما وقتی دکتر امیلی نشان داد که چطور باید نفس عمیق بکشد و هوا را به آرامی بیرون دهد، "ات" سعی کرد تقلید کند. اولین تلاشهایش ناموفق بود. نفسش به شماره افتاد و سرفههای خشک گلویش را خراشید. اما دکتر امیلی با حوصله، او را راهنمایی کرد و نامجون، که از پشت شیشه شاهد ماجرا بود، با چشمان نگرانش، "ات" را تشویق میکرد.
بعد از چند بار تلاش ناموفق، بالاخره "ات" توانست یک نفس عمیق و کنترل شده بکشد. این نفس، اگرچه کوتاه بود، اما حس متفاوتی داشت. حس کمی سبکی، کمی رهایی. چشمانش برای لحظهای برق زد.
وقتی دکتر امیلی اتاق را ترک کرد، "ات" همچنان به نفس کشیدن خود فکر میکرد. برادران وارد اتاق شدند. این بار، "ات" صورتشان را دید، اما نگاهش دیگر آنقدر خالی نبود.
نامجون به سمتش رفت و کنار تختش نشست. "ات... حالت خوبه؟"
"ات" سرش را تکان داد. "کمی بهترم."
جین، با لبخندی گرم، گفت: "خوبه که تونستی نفس بکشی. این یه شروع بزرگه."
تهیونگ، با هیجان اضافه کرد: "پس یعنی اون تمرینه واقعاً جواب داد؟ عالیه!"
"ات" نگاهی به آنها انداخت. برای اولین بار، حس کرد که شاید واقعاً میتوانند به او کمک کنند. شاید این برادران، همانهایی بودند که میتوانستند او را از این تاریکی نجات دهند.
روز بعد، "ات" خودش درخواست کرد که با روانشناس صحبت کند. این بار، او بود که شروع به حرف زدن کرد. از ترسهایش، از خاطرات تلخش، از احساس گناهی که نسبت به مادرش داشت، و از عشقی که همیشه در قلبش نسبت به او نگه داشته بود. برادران، با هر کلمهای که "ات" بر زبان میآورد، بیشتر متوجه عمق دردهای او میشدند و در عین حال، بیشتر به او نزدیک میشدند.
آن روز، "ات" فقط یک نفس عمیق نکشید، بلکه گامی عمیقتر به سوی زندگی برداشت. گامی که آغاز راهی سخت اما امیدبخش بود.
ادامه دارد...
نویسنده: elisa
مولوی😂تقدیم به نگاه زیباتون 😘♥
- ۳.۵k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط