پارت چهارم رمان وقتی دوست برادرته و
**پارت چهارم رمان وقتی دوست برادرته و...
ات وارد خانه که میشود، با چهره برافروخته یونگی روبرو میشود که دست به سینه در پذیرایی ایستاده است.
یونگی: (با لحنی عصبانی) کجا بودی مین ات؟! یک ساعت قرار بود بری بیرون! الان چند ساعته که نیستی؟
ات: (با لکنت و کمی ترس) ببخشید داداشی، من... من حواسم به ساعت نبود. با مانا رفتیم پارک و شهر بازی، خیلی خوش گذشت و...
یونگی: (صدایش را بلندتر میکند) خوش گذشت؟ یعنی چی خوش گذشت؟ من بهت گفتم یک ساعت! نه دو ساعت، نه سه ساعت! چطور حواست نبود؟ مگه نمیدونی من نگران میشم؟
ات: (سرش را پایین میاندازد) آخه... آخه خیلی وقته نرفته بودم بیرون، برای همین...
یونگی: (نفس عمیقی میکشد و سعی میکند آرامش خود را حفظ کند، اما هنوز لحنش تند است) این دلیل نمیشه ات. باید مسئولیت پذیر باشی. وقتی قولی میدی، باید بهش عمل کنی. فکر کردی من کیم که هر وقت دلت خواست بری و بیای؟
ات: (چشمانش پر از اشک میشود) معذرت میخوام... واقعاً معذرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه.
یونگی: (برای لحظهای نگاهش نرمتر میشود، اما دوباره جدی میشود) امیدوارم. دفعه بعد اگه اینجوری دیر کنی، دیگه اجازه نمیدم با دوستات بری بیرون. متوجهی؟
ات: (با صدای آهسته) بله.
یونگی: (سری تکان میدهد) حالا برو اتاقت. فعلاً نمیخوام ببینمت.
ات با چشمانی اشک آلود به سمت اتاقش میرود و یونگی با چهرهای درهم رفته به دوستانش که با تعجب به این صحنه نگاه میکنند، برمیگردد.
ادامه دارد...
**نویسنده: Elisa**
ات وارد خانه که میشود، با چهره برافروخته یونگی روبرو میشود که دست به سینه در پذیرایی ایستاده است.
یونگی: (با لحنی عصبانی) کجا بودی مین ات؟! یک ساعت قرار بود بری بیرون! الان چند ساعته که نیستی؟
ات: (با لکنت و کمی ترس) ببخشید داداشی، من... من حواسم به ساعت نبود. با مانا رفتیم پارک و شهر بازی، خیلی خوش گذشت و...
یونگی: (صدایش را بلندتر میکند) خوش گذشت؟ یعنی چی خوش گذشت؟ من بهت گفتم یک ساعت! نه دو ساعت، نه سه ساعت! چطور حواست نبود؟ مگه نمیدونی من نگران میشم؟
ات: (سرش را پایین میاندازد) آخه... آخه خیلی وقته نرفته بودم بیرون، برای همین...
یونگی: (نفس عمیقی میکشد و سعی میکند آرامش خود را حفظ کند، اما هنوز لحنش تند است) این دلیل نمیشه ات. باید مسئولیت پذیر باشی. وقتی قولی میدی، باید بهش عمل کنی. فکر کردی من کیم که هر وقت دلت خواست بری و بیای؟
ات: (چشمانش پر از اشک میشود) معذرت میخوام... واقعاً معذرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه.
یونگی: (برای لحظهای نگاهش نرمتر میشود، اما دوباره جدی میشود) امیدوارم. دفعه بعد اگه اینجوری دیر کنی، دیگه اجازه نمیدم با دوستات بری بیرون. متوجهی؟
ات: (با صدای آهسته) بله.
یونگی: (سری تکان میدهد) حالا برو اتاقت. فعلاً نمیخوام ببینمت.
ات با چشمانی اشک آلود به سمت اتاقش میرود و یونگی با چهرهای درهم رفته به دوستانش که با تعجب به این صحنه نگاه میکنند، برمیگردد.
ادامه دارد...
**نویسنده: Elisa**
- ۲.۷k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط