مترسکی میان ما
#مترسکی_میان_ما
قسمت پایانی
حمید
یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست...
دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن...
برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن...
*****************************
زمان برداشت محصولات رسیده بود...
حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم...
غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم...
از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت:
★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره...
از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم:
-بازم عین سابق همسایه ایم؟
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم...
از حرف رعنا قلبم روشن شد...
بهش گفتم:
همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ...
رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت...
***************************
گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!""
دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم...
رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد...
بهش گفتم:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★بله ....
-چیکار میکنید؟
★عین زهرا تاج عروس درست میکنم...
لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود...
با صدایی لرزون گفتم:
-رعنا خانم با من ازدواج میکنی...
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد...
تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش...
با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم""
همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت:
-باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد...
با حرف رعنا دوباره نشستم ...
ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم...
تاج رو به دستش دادم و گفتم:
-قول میدم خوشبختت کنم...
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★رو قولت حساب میکنمـ..........
****************************
زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن ....
روزگارتون پر عشق باد
۱۴:۰۸
۱۳۹۵-۴-۲۲
❣ پایان❣
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh : منبع
قسمت پایانی
حمید
یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست...
دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن...
برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن...
*****************************
زمان برداشت محصولات رسیده بود...
حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم...
غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم...
از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت:
★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره...
از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم:
-بازم عین سابق همسایه ایم؟
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم...
از حرف رعنا قلبم روشن شد...
بهش گفتم:
همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ...
رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت...
***************************
گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!""
دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم...
رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد...
بهش گفتم:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★بله ....
-چیکار میکنید؟
★عین زهرا تاج عروس درست میکنم...
لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود...
با صدایی لرزون گفتم:
-رعنا خانم با من ازدواج میکنی...
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد...
تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش...
با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم""
همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت:
-باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد...
با حرف رعنا دوباره نشستم ...
ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم...
تاج رو به دستش دادم و گفتم:
-قول میدم خوشبختت کنم...
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★رو قولت حساب میکنمـ..........
****************************
زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن ....
روزگارتون پر عشق باد
۱۴:۰۸
۱۳۹۵-۴-۲۲
❣ پایان❣
نویسنده: آرزو امانی
💟 sapp.ir/talangoraneh : منبع
۲.۸k
۰۲ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.