به ساعت نگاه کردم

به ساعت نگاه کردم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود ...
دوباره خوابیدم ...
بعد بیدار شدم ...
به ساعت نگاه کردم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود ...
فکر کردم : هوا که هنوز تاریکه ...
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیدم ...
خوابیدم ...
وقتی بیدار شدم هوا روشن بود ...
ولی ساعت باز هم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود ...
سراسیمه پا شدم ...
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد ...
به این کارها عادت نداشت ...
من هم توقع نداشتم ...
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند ...
بعضی ها کنارمان هستند ...
مثل ساعت. مرتب، همیشگی ...
آنقدر صبور دورت می چرخند ...
که چرخیدنشان را حس نمی کنی ...
بودنشان برایت بی اهمیت می شود ...
همینطور بی ادعا می چرخند ...
بی آنکه بگویند :
باطری شان دارد تمام می شود ...
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد ...
که او دیگر نیست...
قدر این آدم ها را باید بدانیم ...
قبل از شش و بیست دقیقه ...
دیدگاه ها (۳۰)

♥ آهنگش خیلـی قشنگـہ ♥دیگه تمومه از دیانا لینک آهنگ http://d...

تــا روزی کــه بــود ...دستــــ ‌هـایـش ...بــوی گـل سـرخ مـ...

عروسک ها هرگز نمی خندند...نمی گرینــد...حرفـــ نمی زننــد......

عاشقانه مینویســم ...عاقلانه زندگی می کنــم ...روز ها من هما...

ادامه....

پارت ۷آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....نشستم روی تخت و به فک...

عشق چیز خوبیه پارت ۷ که یهو جونگکوک اومد توی اتاق هی نزدیک و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط