نمیتونم ازت دست بکشم part 1
+بس کن کوک، چرا نمیفهمی چی میگم؟
+من که بهت گفتم کار من نبوده ، من از قصد اون کارو نکردم
کلافه نگاهی به قفسه پرونده هاش که بهم ریخته بود انداخت ، انگشتاش رو توی موهاش گره میزد و دور اتاق راه میرفت
-پس کار کیه ات؟؟
کار کیه ؟ها؟(داد)
از داد یهویی کوک بغضش گرفت
سعی میکرد نزدیکش بشه و ارومش کنه
+کوک اروم باش لطفاً(بغض)
+نمیخوام حالت بد بشه لطفا اروم باش، خب؟
کوک با حالت تهاجمی به سمتش خیز برداشت ، عصبانیت از چهرش مخصوص بود
چشمای قرمز و رگای برجسته صورتش باعث بیشتر ترسیدنِ دختر میشد
میدونست که کوک نمیتونه خودش رو کنترل کنه و با عصبانی شدنش اتفاق جالبی نمیوفته ، اما اون بی تقصیر بود و حالا بهش تهمت زده شده بود
مجبور بود از خودش دفاع کنه
درفاصله کمی که با صورت دخترک داشت، با صدای خش دار از بین دندون های چفت شدش ادامه داد
_چرا ات چرا؟
همونطور که به دیوار چسبونده بودش، صورتش رو بیشتر به دختر نزدیک کرد
_چرا الکی بهونه میاری ها؟من خودمم دیدمم ، چرا بهونه های مزخرف میاری؟(داد بلند)
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و اشکاش سرازیر شد، با تمام زوری که داشت همسرش رو هل داد تا عقب بره
با توجه به شرایط اروم بودن فایده نداشت، باید مثل خودش رفتار میکرد
+داری میگی به چهارتا بادیگارد بیشتر از من اعتماد داری ها؟(داد)
این دفعه همه چیز برعکس شد ؛ اون بود که به سمتش خیز برداشت
هردو عصبانی بودن با این تفاوت که یکیشون کنترلی روی حرکاتش نداشت!
+بخاطر چندتا دونه پرونده کوفتی داری سر من داد میزنی کوک میفهمی؟(داد)
+این همه درکت کردم هنوزم درکت میکنم و نمیخوام یه تار مو از سرت کم شه و اذیت بشی، ولی تو به هرقیمتی شده نمیخوای اروم بشی(داد و گریه)
+اگه انقدر به من بی اعتمادی و اون بادیگارداتو بهتر از من میدونی بهتره با همونا زندگی کنی(داد و گریه)
کلافه اتاق رو متر میکرد و سعی در اروم کردن خودش داشت اما بی فایده بود ، با شنیدن جمله اخر همسرش با شدت سرشو بالا اورد برای چندلحظه بی حرکت ایستاد و با سرعت به سمتش رفت
-تو میفهمی چی میگی؟(داد)
+اره، اره میفهمم(گریه) این تویی که داری خودتو به اون راه میزنی(داد و گریه)
+باور کن یه مسئله کوچیک انقدر ارزش نداره کوک باور کن(داد و گریه)
دختر تمام تلاششو میکرد تا وضعیت اروم شه، نمیخواست میونشون خراب تر از اینی که هست بشه
تمام حرفاش رو با عجز و التماس میگفت تا کمی وضعیت بهتر شه.
چشماشو بست تا جلوی خودش رو بگیره، نمیخواست اسیبی به تنها دلیل زندگیش بزنه، به همونی که بخاطرش تا اینجا رسیده و همیشه کنارش بوده!
با صدایی که از بین دندونایی که بهم سابیده میشدن لب زد
-ات برو بیرون
+نمیرم کوک(گریه و عجز)
+اولین و اخرین بارت نیست!(گریه و داد)
+یا همینجا این موضوع برای همیشه تموم میشه یا...
-گفتم گمشو بیروون(عربده)
بعد از تموم شدن کلماتش ، باعث شد دختر سوزشی روی صورتش حس کنه
دختر با بهت به همسرش نگاه میکرد ؛ اشکاش بی اجازه میریختن و هیچ حسی توی صورتش نبود...
دیگه کنترلی نداشت ، تاحالا اینجوری ندیده بودتش حداقل در برابر خودش!
-گفتم گورتو از این خراب شده گم کن بیرون شنیدی؟(عربده)
-هر قبرستونی میخوای بری برو برام مهم نیست چه غلطی میکنی فقط نمیخوام دیگه ببینمت!(عربده)
با هرکلمه جوری بهش نزدیک میشد که دختر رو وادار له بیرون رفتن میکرد و چاره ای نداشت.
باورش نمیشد.. این همونی بود که نمیخواست اجازه بده هیچوقت معشوقش از گل نازک تر بشنوه؟ با ناباوری بهش خیره شده بود،
با چشمایی که یه روز میپرستیدشون بهش خیره شده بود و با نفرت کلمه هاشو به سمتش پرتاب میکرد...
قطعا هرکس دیگه ای بود توی این موقعیت اونجا نمیموند، به خودش و شخصیتش و احساساتی که بینشون بود توهین شده بود وَ دلش نمیخواست یه لحظه هم حضورش اونجا حس بشه.
حداقل میدونست با این اتفاق دیگه اون احساس خوب و امنیت ، و حتی صمیمی رو با هیچکدوم از افراد این خونه نداره
بعد از اخرین نگاهی که با نفرت به چشمای معشوقش انداخت سریعا از اونجا بیرون رفت و در رو به بدترین شکل ممکن بست
با پوشیدن لباس مناسبی از خونه بیرون رفت ، جایی که هیچوقت توی دید جئون جونگکوک پیداش نشه...
شرط: (۳۰ لایک ۳۰ کامنت🌝🤝)
+من که بهت گفتم کار من نبوده ، من از قصد اون کارو نکردم
کلافه نگاهی به قفسه پرونده هاش که بهم ریخته بود انداخت ، انگشتاش رو توی موهاش گره میزد و دور اتاق راه میرفت
-پس کار کیه ات؟؟
کار کیه ؟ها؟(داد)
از داد یهویی کوک بغضش گرفت
سعی میکرد نزدیکش بشه و ارومش کنه
+کوک اروم باش لطفاً(بغض)
+نمیخوام حالت بد بشه لطفا اروم باش، خب؟
کوک با حالت تهاجمی به سمتش خیز برداشت ، عصبانیت از چهرش مخصوص بود
چشمای قرمز و رگای برجسته صورتش باعث بیشتر ترسیدنِ دختر میشد
میدونست که کوک نمیتونه خودش رو کنترل کنه و با عصبانی شدنش اتفاق جالبی نمیوفته ، اما اون بی تقصیر بود و حالا بهش تهمت زده شده بود
مجبور بود از خودش دفاع کنه
درفاصله کمی که با صورت دخترک داشت، با صدای خش دار از بین دندون های چفت شدش ادامه داد
_چرا ات چرا؟
همونطور که به دیوار چسبونده بودش، صورتش رو بیشتر به دختر نزدیک کرد
_چرا الکی بهونه میاری ها؟من خودمم دیدمم ، چرا بهونه های مزخرف میاری؟(داد بلند)
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و اشکاش سرازیر شد، با تمام زوری که داشت همسرش رو هل داد تا عقب بره
با توجه به شرایط اروم بودن فایده نداشت، باید مثل خودش رفتار میکرد
+داری میگی به چهارتا بادیگارد بیشتر از من اعتماد داری ها؟(داد)
این دفعه همه چیز برعکس شد ؛ اون بود که به سمتش خیز برداشت
هردو عصبانی بودن با این تفاوت که یکیشون کنترلی روی حرکاتش نداشت!
+بخاطر چندتا دونه پرونده کوفتی داری سر من داد میزنی کوک میفهمی؟(داد)
+این همه درکت کردم هنوزم درکت میکنم و نمیخوام یه تار مو از سرت کم شه و اذیت بشی، ولی تو به هرقیمتی شده نمیخوای اروم بشی(داد و گریه)
+اگه انقدر به من بی اعتمادی و اون بادیگارداتو بهتر از من میدونی بهتره با همونا زندگی کنی(داد و گریه)
کلافه اتاق رو متر میکرد و سعی در اروم کردن خودش داشت اما بی فایده بود ، با شنیدن جمله اخر همسرش با شدت سرشو بالا اورد برای چندلحظه بی حرکت ایستاد و با سرعت به سمتش رفت
-تو میفهمی چی میگی؟(داد)
+اره، اره میفهمم(گریه) این تویی که داری خودتو به اون راه میزنی(داد و گریه)
+باور کن یه مسئله کوچیک انقدر ارزش نداره کوک باور کن(داد و گریه)
دختر تمام تلاششو میکرد تا وضعیت اروم شه، نمیخواست میونشون خراب تر از اینی که هست بشه
تمام حرفاش رو با عجز و التماس میگفت تا کمی وضعیت بهتر شه.
چشماشو بست تا جلوی خودش رو بگیره، نمیخواست اسیبی به تنها دلیل زندگیش بزنه، به همونی که بخاطرش تا اینجا رسیده و همیشه کنارش بوده!
با صدایی که از بین دندونایی که بهم سابیده میشدن لب زد
-ات برو بیرون
+نمیرم کوک(گریه و عجز)
+اولین و اخرین بارت نیست!(گریه و داد)
+یا همینجا این موضوع برای همیشه تموم میشه یا...
-گفتم گمشو بیروون(عربده)
بعد از تموم شدن کلماتش ، باعث شد دختر سوزشی روی صورتش حس کنه
دختر با بهت به همسرش نگاه میکرد ؛ اشکاش بی اجازه میریختن و هیچ حسی توی صورتش نبود...
دیگه کنترلی نداشت ، تاحالا اینجوری ندیده بودتش حداقل در برابر خودش!
-گفتم گورتو از این خراب شده گم کن بیرون شنیدی؟(عربده)
-هر قبرستونی میخوای بری برو برام مهم نیست چه غلطی میکنی فقط نمیخوام دیگه ببینمت!(عربده)
با هرکلمه جوری بهش نزدیک میشد که دختر رو وادار له بیرون رفتن میکرد و چاره ای نداشت.
باورش نمیشد.. این همونی بود که نمیخواست اجازه بده هیچوقت معشوقش از گل نازک تر بشنوه؟ با ناباوری بهش خیره شده بود،
با چشمایی که یه روز میپرستیدشون بهش خیره شده بود و با نفرت کلمه هاشو به سمتش پرتاب میکرد...
قطعا هرکس دیگه ای بود توی این موقعیت اونجا نمیموند، به خودش و شخصیتش و احساساتی که بینشون بود توهین شده بود وَ دلش نمیخواست یه لحظه هم حضورش اونجا حس بشه.
حداقل میدونست با این اتفاق دیگه اون احساس خوب و امنیت ، و حتی صمیمی رو با هیچکدوم از افراد این خونه نداره
بعد از اخرین نگاهی که با نفرت به چشمای معشوقش انداخت سریعا از اونجا بیرون رفت و در رو به بدترین شکل ممکن بست
با پوشیدن لباس مناسبی از خونه بیرون رفت ، جایی که هیچوقت توی دید جئون جونگکوک پیداش نشه...
شرط: (۳۰ لایک ۳۰ کامنت🌝🤝)
۱۵.۸k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.