نمیتونم ازت دست بکشم part 2
بعد از بیرون رفتن ات چندثانیه ای خیره به در بود
با تصمیم یهویی که گرفت عربده بلندی کشید و هرچیزی که توی اتاق بود نابود کرد!
تنها کسی که پیشش اروم بود ات بود اما الان که اون نبود...غیرممکن بود که این اتفاق بیوفته!
شروع کرد به شکستن ؛ هرچیزی که میدید رو به سمت دیوار پرتاب میکرد و از بین میبرد
کلافه سمت میز رفت سرش رو بین دستاش گرفت تا کمی اروم شه
با گذشت هرثانیه فشار بیشتری به سرش وارد میکرد
نه بخاطر کارای خودش، بخاطر حرف و صداهایی که توی ذهنش آشفته بودن؛بخاطر حرفایی که انقدر که زیاد بودن هیچی ازشون نمیفهمید و فقط توی سرش همهمه بود!
سکوت بود ، همه چیز اروم بود
بجز ذهن اون...
مدتی گذشت ، به خودش اومد که متوجه شد تک و تنهاست ؛حتی همهمه های سرش هم رهاش کرده بودن.
ذهنش خالی از هرچیزی بود
توانایی فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشت فقط میخواست تنها باشه
وضعیت بدتر شده بود، مشکل کوچیکی که میشد به سادگی حلش کرد، تبدیل به دوتا مشکل بزرگ شده بود
توی ذهنش سکوتی بود که عقبه از سروصدای بیش از حد داشت!
افکار توی ذهنش نمیزاشتن اروم بمونه
یه تضاد! تضادی که دلیلش سروصدای بیش از حد بود... تضادی که باعثش اتفاقات چند دقیقه پیش بود.
سرش رو بلند کرد نگاهی به اطراف کرد
وسایل شکسته...قفسه پرونده ها..
همه چیز بهم ریخته بود
سعی کرد با گذاشتن سرش روی میز و بستن چشماش کنی خودش رو اروم کنه...
خسته بود، پوچ بود، تنها دلیل اروم بودنش دیگهوجود نداشت و باعث این اتفاقات خودش حساب میشد!
بعد از کمی اروم شدن ، سرش رو بلند کرد گلافه چشماش رو بهم فشار داد و نفس عمیقی کشید
بادیگاردش رو صدا زد
§ بله قربان
همونطور با خستگی و صدای گرفته ناشی از داد زدن های پی در پی شروع به حرف زدن کرد
_به ات بگو بیاد پیشم
دوباره سرش رو با بیخیالی و خستگی روی میز گذاشت.
بادیگارد از شنیدن این حرف جا خورد
§چشم قربان..و..ولی نمیشه..
کوک با کمی بالا اوردن سرش نگاه دارک و جدیش رو به چشمای لرزون بادیگارد دوخت
_اونوقت چرا نمیشه؟(اخم ریز و چشمای خمار)
بادیگارد اطراف رو نگاه میکرد تا بتونه راه فراری پیدا کنه
با دیدن وقت تلف کردن بادیگارد دوباره سرش رو روی میز گذاشت
_زود بهش بگو بیاد(صدای گرفته و خسته تر از قبل)
§عایش(زیرلب) قربان ای.ایشون رفتن...
با شنیدن این حرف با چشمای درشت سرش رو با شدت بالا اورد
_یعنی چی که رفتن؟(تعجب)
_کجا رفته؟؟(اخم)
بادیگارد شنونده تمام دعوای اونها توی عمارت بود
قطعا هرکس دیگه ای هم بود میشنید و متوجه قضیه میشد...
با قدم های بلند و محکم سمت بادیگارد رفت و چندسانت باهاش فاصله داشت
_میدونی ساعت چنده؟امکان نداره این وقت شب جایی رفته باشه(اخم)
کمی عقب رفت و دستی به صورتش کشید
_یه بار دیگه برو اتاقشو چک کن!(کلافه نگرانی)
بادیگار با استرس لب زد
§ قربان رفتن، خودتون بهش گفتید که برن!
کوک با فکر کردن به اتفاقات ، متوجه قضیه شد و اخم پررنگ تری روی صورتش ایجاد شد.
زیرلب زمزمه کرد
_ی.یعنی چی ؟(استرس)
_پس توعه احمق اونجا چه غلطی میکردی؟(داد)
§با..باور کنید نتونستیم جلوشون رو بگیریم، خانم حالش خوب نبود از طرفی هم خودتون بهش گفته بودید کاری از دستمون برنمیومد!
نکاهی به جئون کرد و با خیره شدن به چشماش فهمید اوضاع بدتر از هروقت دیگه ایه
§قول میدم قربان، قول میدم پیداشون میکنیم(استرس)
_بهتره تا وقتی پیداش نکردی نیای اینجا(صدای گرفته و اخم)
بعد از رفتن بادیگارد نگاه به وضعیت اتاق انداخت
۴۰ لایک ۴۰ کامنت💅🏻❓
پیش بینی کنید واسه فیک ببینم کدومش میتونه نزدیک تر باشه به داستان😔😂
با تصمیم یهویی که گرفت عربده بلندی کشید و هرچیزی که توی اتاق بود نابود کرد!
تنها کسی که پیشش اروم بود ات بود اما الان که اون نبود...غیرممکن بود که این اتفاق بیوفته!
شروع کرد به شکستن ؛ هرچیزی که میدید رو به سمت دیوار پرتاب میکرد و از بین میبرد
کلافه سمت میز رفت سرش رو بین دستاش گرفت تا کمی اروم شه
با گذشت هرثانیه فشار بیشتری به سرش وارد میکرد
نه بخاطر کارای خودش، بخاطر حرف و صداهایی که توی ذهنش آشفته بودن؛بخاطر حرفایی که انقدر که زیاد بودن هیچی ازشون نمیفهمید و فقط توی سرش همهمه بود!
سکوت بود ، همه چیز اروم بود
بجز ذهن اون...
مدتی گذشت ، به خودش اومد که متوجه شد تک و تنهاست ؛حتی همهمه های سرش هم رهاش کرده بودن.
ذهنش خالی از هرچیزی بود
توانایی فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشت فقط میخواست تنها باشه
وضعیت بدتر شده بود، مشکل کوچیکی که میشد به سادگی حلش کرد، تبدیل به دوتا مشکل بزرگ شده بود
توی ذهنش سکوتی بود که عقبه از سروصدای بیش از حد داشت!
افکار توی ذهنش نمیزاشتن اروم بمونه
یه تضاد! تضادی که دلیلش سروصدای بیش از حد بود... تضادی که باعثش اتفاقات چند دقیقه پیش بود.
سرش رو بلند کرد نگاهی به اطراف کرد
وسایل شکسته...قفسه پرونده ها..
همه چیز بهم ریخته بود
سعی کرد با گذاشتن سرش روی میز و بستن چشماش کنی خودش رو اروم کنه...
خسته بود، پوچ بود، تنها دلیل اروم بودنش دیگهوجود نداشت و باعث این اتفاقات خودش حساب میشد!
بعد از کمی اروم شدن ، سرش رو بلند کرد گلافه چشماش رو بهم فشار داد و نفس عمیقی کشید
بادیگاردش رو صدا زد
§ بله قربان
همونطور با خستگی و صدای گرفته ناشی از داد زدن های پی در پی شروع به حرف زدن کرد
_به ات بگو بیاد پیشم
دوباره سرش رو با بیخیالی و خستگی روی میز گذاشت.
بادیگارد از شنیدن این حرف جا خورد
§چشم قربان..و..ولی نمیشه..
کوک با کمی بالا اوردن سرش نگاه دارک و جدیش رو به چشمای لرزون بادیگارد دوخت
_اونوقت چرا نمیشه؟(اخم ریز و چشمای خمار)
بادیگارد اطراف رو نگاه میکرد تا بتونه راه فراری پیدا کنه
با دیدن وقت تلف کردن بادیگارد دوباره سرش رو روی میز گذاشت
_زود بهش بگو بیاد(صدای گرفته و خسته تر از قبل)
§عایش(زیرلب) قربان ای.ایشون رفتن...
با شنیدن این حرف با چشمای درشت سرش رو با شدت بالا اورد
_یعنی چی که رفتن؟(تعجب)
_کجا رفته؟؟(اخم)
بادیگارد شنونده تمام دعوای اونها توی عمارت بود
قطعا هرکس دیگه ای هم بود میشنید و متوجه قضیه میشد...
با قدم های بلند و محکم سمت بادیگارد رفت و چندسانت باهاش فاصله داشت
_میدونی ساعت چنده؟امکان نداره این وقت شب جایی رفته باشه(اخم)
کمی عقب رفت و دستی به صورتش کشید
_یه بار دیگه برو اتاقشو چک کن!(کلافه نگرانی)
بادیگار با استرس لب زد
§ قربان رفتن، خودتون بهش گفتید که برن!
کوک با فکر کردن به اتفاقات ، متوجه قضیه شد و اخم پررنگ تری روی صورتش ایجاد شد.
زیرلب زمزمه کرد
_ی.یعنی چی ؟(استرس)
_پس توعه احمق اونجا چه غلطی میکردی؟(داد)
§با..باور کنید نتونستیم جلوشون رو بگیریم، خانم حالش خوب نبود از طرفی هم خودتون بهش گفته بودید کاری از دستمون برنمیومد!
نکاهی به جئون کرد و با خیره شدن به چشماش فهمید اوضاع بدتر از هروقت دیگه ایه
§قول میدم قربان، قول میدم پیداشون میکنیم(استرس)
_بهتره تا وقتی پیداش نکردی نیای اینجا(صدای گرفته و اخم)
بعد از رفتن بادیگارد نگاه به وضعیت اتاق انداخت
۴۰ لایک ۴۰ کامنت💅🏻❓
پیش بینی کنید واسه فیک ببینم کدومش میتونه نزدیک تر باشه به داستان😔😂
۱۳.۱k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.