مالکیت خونین f p
مالکیت خونین *f3 p19
نرا اسلحهاش رو از روی میز برداشت، خشاب رو بررسی کرد و با حرکت سریع دست، گلگلندو رو عقب کشید. **حالتش کاملاً تغییر کرده بود
شیزوکو نشست، بهش نگاه کرد، اما نرا حتی یه لحظه هم بهش توجه نکرد. **اون آمادهی جنگ بود.**
**شیزوکو (با صدای محکم):** *"میام."*
نرا همونطور که اسلحه رو توی غلافش میذاشت، بدون اینکه حتی سرش رو بلند کنه، گفت:
*"نه. تو این جنگ مال منی، نه مهرهی این بازی."*
شیزوکو اخماش رو توی هم کشید. **"مال منی"؟ این یه جور ادعا بود یا محدودیت؟** من مثلا رییس یه باندما . نه کسی که تو اتاق قایمش کنی
**شیزوکو (با لحن جدی و تیز):** *"من همیشه جنگیدم، نرا. فکر نکن بهخاطر یه شب میتونی تصمیم بگیری کِی بجنگم و کِی نه."*
نرا بالاخره بهش نگاه کرد. **نگاهش تاریک، جدی، اما در عین حال پر از چیزی بود که توی کلمات نمیگفت.**
*"فقط یه دلیل بهم بده که تو رو توی این جنگ نکشم."*
شیزوکو قدمی جلو گذاشت، فاصلهی بینشون رو کم کرد. چشم توی چشمش دوخت، نفسش رو بیرون داد و با یه لبخند محو، زمزمه کرد:
*"چون من تنها کسیام که وقتی این جنگ تموم بشه، هنوز کنارتم."*
لحظهای سکوت بینشون حاکم شد. **نرا میدونست که حقیقت رو میگه.**
بالاخره، اون نفس عمیقی کشید، سرتکان داد و گفت:
*"پس بریم. اما بدون، اگه وسط جنگ خواستی ازم جلو بزنی… مجبور میشی با من هم بجنگی."*
شیزوکو لبخندی زد.
*"این یه تهدیده یا یه وعده؟"*
نرا چیزی نگفت. فقط اسلحهاش رو برداشت، در رو باز کرد، و باهم قدم به سمت جنگی گذاشتن که میتونست سرنوشت هر دوشون رو تغییر بده…
نرا اسلحهاش رو از روی میز برداشت، خشاب رو بررسی کرد و با حرکت سریع دست، گلگلندو رو عقب کشید. **حالتش کاملاً تغییر کرده بود
شیزوکو نشست، بهش نگاه کرد، اما نرا حتی یه لحظه هم بهش توجه نکرد. **اون آمادهی جنگ بود.**
**شیزوکو (با صدای محکم):** *"میام."*
نرا همونطور که اسلحه رو توی غلافش میذاشت، بدون اینکه حتی سرش رو بلند کنه، گفت:
*"نه. تو این جنگ مال منی، نه مهرهی این بازی."*
شیزوکو اخماش رو توی هم کشید. **"مال منی"؟ این یه جور ادعا بود یا محدودیت؟** من مثلا رییس یه باندما . نه کسی که تو اتاق قایمش کنی
**شیزوکو (با لحن جدی و تیز):** *"من همیشه جنگیدم، نرا. فکر نکن بهخاطر یه شب میتونی تصمیم بگیری کِی بجنگم و کِی نه."*
نرا بالاخره بهش نگاه کرد. **نگاهش تاریک، جدی، اما در عین حال پر از چیزی بود که توی کلمات نمیگفت.**
*"فقط یه دلیل بهم بده که تو رو توی این جنگ نکشم."*
شیزوکو قدمی جلو گذاشت، فاصلهی بینشون رو کم کرد. چشم توی چشمش دوخت، نفسش رو بیرون داد و با یه لبخند محو، زمزمه کرد:
*"چون من تنها کسیام که وقتی این جنگ تموم بشه، هنوز کنارتم."*
لحظهای سکوت بینشون حاکم شد. **نرا میدونست که حقیقت رو میگه.**
بالاخره، اون نفس عمیقی کشید، سرتکان داد و گفت:
*"پس بریم. اما بدون، اگه وسط جنگ خواستی ازم جلو بزنی… مجبور میشی با من هم بجنگی."*
شیزوکو لبخندی زد.
*"این یه تهدیده یا یه وعده؟"*
نرا چیزی نگفت. فقط اسلحهاش رو برداشت، در رو باز کرد، و باهم قدم به سمت جنگی گذاشتن که میتونست سرنوشت هر دوشون رو تغییر بده…
- ۱.۷k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط