کوک صورت ات رو بین دستاش گرفت
𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐
کوک صورت ات رو بین دستاش گرفت.
چشمهاش یه جوری بود… انگار هزار تا حرف ناگفته پشتش قایم کرده بود.
ات با صدایی لرزون گفت: «کوک… داری چیکار میکنی؟»
کوک لبخند نصفهای زد: «چیزی که خیلی وقت بود میخواستم…»
و همون لحظه لبهاشو گذاشت روی لبهای ات.
نه یه بوسه کوتاه، نه یه شوخی… یه بوسه طولانی، عمیق.
ات حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. دستاش بیاختیار به شونههای کوک قفل شد، نفسهاش قاطی شد با نفسهای اون.
کوک بیشتر فشار آورد. لبهاشو آروم میکشید، دوباره میبوسید، ول نمیکرد.
ات بین نفسنفسها فقط تونست اسمشو زمزمه کنه: «کوک…»
کوک: « صداتم شیرینه وقتی بین لبهام گیر میکنه.»
بوسه اونقدر طول کشید که ات حس کرد زمان متوقف شده. وقتی بالاخره کوک آروم عقب رفت، پیشونیشو گذاشت روی پیشونی ات و گفت:
«از این لحظه به بعد… تو مال منی. حتی اگه خودت نخوای.»
ات لرزید. قلبش دیگه کنترل خودش رو نداشت.
میدونست دیگه راه برگشتی نیست...
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐
کوک صورت ات رو بین دستاش گرفت.
چشمهاش یه جوری بود… انگار هزار تا حرف ناگفته پشتش قایم کرده بود.
ات با صدایی لرزون گفت: «کوک… داری چیکار میکنی؟»
کوک لبخند نصفهای زد: «چیزی که خیلی وقت بود میخواستم…»
و همون لحظه لبهاشو گذاشت روی لبهای ات.
نه یه بوسه کوتاه، نه یه شوخی… یه بوسه طولانی، عمیق.
ات حس کرد زمین زیر پاش خالی شد. دستاش بیاختیار به شونههای کوک قفل شد، نفسهاش قاطی شد با نفسهای اون.
کوک بیشتر فشار آورد. لبهاشو آروم میکشید، دوباره میبوسید، ول نمیکرد.
ات بین نفسنفسها فقط تونست اسمشو زمزمه کنه: «کوک…»
کوک: « صداتم شیرینه وقتی بین لبهام گیر میکنه.»
بوسه اونقدر طول کشید که ات حس کرد زمان متوقف شده. وقتی بالاخره کوک آروم عقب رفت، پیشونیشو گذاشت روی پیشونی ات و گفت:
«از این لحظه به بعد… تو مال منی. حتی اگه خودت نخوای.»
ات لرزید. قلبش دیگه کنترل خودش رو نداشت.
میدونست دیگه راه برگشتی نیست...
- ۴۴۰
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط