وقتی دوست برادرته و.... پارت یازدهم

صدای شکستن لیوان همه چیز را درهم ریخت. جیمین سراسیمه دفترچه را در آستین کت خود پنهان کرد و با ضربه‌ای در را بست، سعی کرد آرامش ظاهری‌اش را حفظ کند. قدم‌هایش را تند برداشت و وارد آشپزخانه شد.

ات خم شده بود زمین و در حالی که تکه‌های شیشه را جمع می‌کرد، گفت:
ات: ببخش، حواسم نبود... لیوان افتاد.

جیمین نفسش را با اضطراب بیرون داد، اما خود را آرام نشان داد.
جیمین: مهم نیست. فقط مواظب باش دستت نبُره.

ات دستش را بالا آورد؛ بریدگی کوچکی روی انگشتش بود. قطره‌ای خون چکید روی زمین. جیمین بی‌اختیار جلو رفت، دستش را گرفت و زخم را با دستمالی بست. لحظه‌ای سکوت میان‌شان افتاد، سکوتی که از خود صدای زنگ خطر درمی‌آورد.

ات نگاهش را از روی جیمین برنداشت.
ات: جیمین، چرا حس می‌کنم یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنی؟

جیمین در دلش فریاد می‌زد، اما لبخندی بی‌رمق زد.
جیمین: چون... چون نمی‌دونم از کجا شروع کنم. چیزهایی هست که حتی برای گفتنش هم باید مطمئن بشم خطر نداره.

ات: خطر؟ منظورت چیه؟

جیمین خواست پاسخ بدهد، اما همان لحظه گوشی‌اش روی میز روشن شد. بدون اینکه لمسش کند، پیام جدیدی ظاهر شد. صفحه نور سردی پخش کرد:

پیامک ناشناس:
*«دفترچه را باز نکن. هنوز وقتش نرسیده. فقط مخفی‌اش کن. کسی داره نزدیک میشه.»*

جیمین از جا پرید. قلبش تندتر زد. دوباره به گوشی خیره شد—"کسی داره نزدیک میشه"؟

ناگهان صدای درِ خانه بلند شد. سه ضربه‌ی محکم، خفه، منظم.

ات با ترس گفت:
ات: این موقع شب کی می‌تونه باشه؟

جیمین آرام گفت:
جیمین: هیچ‌کس نباید باشه.

او سریع به طرف هال رفت، به پشت در ایستاد. صدای زنانه‌ای از بیرون شنیده شد:
– منم، لی‌لی. لطفاً درو باز کن، وقت نداریم!

ات با چشمان گشاد گفت:
ات: لی‌لی؟ ولی گفتی گم شده!

جیمین نفسش را حبس کرد. آرام قفل در را باز کرد، در را کمی کشید تا فقط بخشی از چهره نمایان شود. لی‌لی آنجا بود — خیس از باران، رنگ پریده، با چشم‌هایی پر از وحشت.

لی‌لی وارد شد و در را پشت سرش بست.
لی‌لی: باید دفترچه رو پیدا کنیم، سریع! اون داره میاد... اون همون کسیه که پیام می‌ده!

جیمین و ات هر دو بهت‌زده ماندند.
جیمین: صبر کن... تو چطور از پیامک‌ها خبر داری؟

لی‌لی بغض کرد، قطره‌های آب از موهایش چکید.
لی‌لی: چون من... من اولین کسی بودم که اون پیام‌ها رو گرفتم. قبل از تو، قبل از همه.

سکوتی سنگین بینشان افتاد. باران بیرون شدت گرفت، نور چراغ خیابان لرزید روی دیوار خانه.

جیمین فهمید دیگر جایی برای پنهان کردن دفترچه نیست. هرچه پشت پرده بود، حالا به اتاقشان رسیده بود — و شاید، یونگی هم در آن نقشی بزرگ‌تر از حد تصور داشت.

در گوشه ذهنش، صدای پیام ناشناس هنوز تکرار می‌شد:
*«تو باید تصمیم بگیری... آیا دوست برادر هستی، یا فقط یک دوست؟»*

و آن لحظه، جیمین حس کرد تصمیمش دیگر فقط درباره‌ی دوستی نیست — بلکه درباره‌ی بقاست.

**— پایان پارت یازدهم

نویسنده: elisa
دیدگاه ها (۱)

## رمان فرزند آتش### پارت ۵:#در خواستی کیم ات، با پوشه‌ای که...

وقتی دوست برادرته و.... --- پارت دوازدهم — هوای خانه سن...

تور جیهوپ دوازده ابان 404شروع میشه هوراااا♥✨😍

پارت سوم رمان فرزند اتش #در خواستی

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟎ات روی تختش نشسته بود. گوشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط