دستاشو برد بالاعو داد زد...
دستاشو برد بالاعو داد زد...
_خدااااااااااااااااااااااا...
با این دادش گوشمو گرفتم وقتی تموم شد دستامو از رو گوشام برداشتم و نگاش کردم...
همونجور دستاش بالا بود.. ولی.. بعد حرفاش.. باد در اورمد و موجای دریا شدید تر شدن... صدای موجا... با وزش باد... عجیب ترین حس ممکن رو میداد... دوباره شروع کرد به حرف زدن.. انگار که خدا جوابشو داده بود..
_خدا جون..فکر نمیکردم همچین کاری کنی...
فکر نمیکردم بعد این که اینهمه بم سختی دادی... خانوادمو گرفتی... کاری کنی.. که من از کارم ک از هرچی برام مهم تره دست بکشم... خسته شدم... بسه خداییش. امشب که ماه کامله... میتونی کاری کنی که کنترلمو از دست بدم و خودمو بکشم... میشه بیام پیش خانوادم؟ میشه بیام پیش خودت؟ میشه بغلم کنی؟ بجونت قسم خستم... میخام استراحت کنم..
اون ا اون پروژه که مادرپدرم توش مردن.. اونم از داداشم که تو قمار منو فروخت و من بزور از دست اون طرف فرار کردم..بعدشم که یونا منو تو خیابون با اون بدن زخمی پیدا کردو بهم پناه داد...
من از بین خاندانمون به اون بزرگی که خوناشام بودن خوناشام نبودم.. فقط موقع هایی که ماه کامل باشه میشم خوناشام.. و بقیه روز ها یه ادم عادیم.. و دندون نیشام الکیه..
مگه اینکه... انرژی خیلی زیادی ذخیره کنم تا بتونم شبا خوناشام شم.. ولی.. بازم این امکان خیلی سخته... داغونم میکنه.
«گایز تا اینجا از زبون خود شخصیت ها گفتم اما از این جا ب بعد از زبون خودمه»
ات با چشمای اشکی برگشت و به صورت بهت زده تهیونگ خیره شد و گفت.
_رئیس شرمنده.. ولی من مال شما نیستم.. توی قانون های کشورمون نوشته..(اونایی که فقط در شب هایی که ماه کامل است میتوانند خوناشام شوند صاحبی نخواهند داشت..)
این قانون رو خودتون گفتین.. عوضشم نمیتونین بکنین... شرمنده.. که بی حواس بودم و اصلا توجه نکردم که میخوام از خون چه کسی بچشم.. من نمیخـ...
تهیونگ با همون تعجب پرید وسط حرف ات
ته: بخاطر همین گفتی میخوام باهات حرف بزنم؟
_چی؟
ته: گفتی بریم حرف بزنیم که اینا رو بگی؟
_عاها.. بله
ته: چرا دریا؟
_وقتی برای اولین بار چشم باز کردم کنار دریا بودم... بخاطر همین.. همیشه دریا رو حتی بیشتر از خونم دوس داشتم.
ته: که اینطور... ولی....
_خدااااااااااااااااااااااا...
با این دادش گوشمو گرفتم وقتی تموم شد دستامو از رو گوشام برداشتم و نگاش کردم...
همونجور دستاش بالا بود.. ولی.. بعد حرفاش.. باد در اورمد و موجای دریا شدید تر شدن... صدای موجا... با وزش باد... عجیب ترین حس ممکن رو میداد... دوباره شروع کرد به حرف زدن.. انگار که خدا جوابشو داده بود..
_خدا جون..فکر نمیکردم همچین کاری کنی...
فکر نمیکردم بعد این که اینهمه بم سختی دادی... خانوادمو گرفتی... کاری کنی.. که من از کارم ک از هرچی برام مهم تره دست بکشم... خسته شدم... بسه خداییش. امشب که ماه کامله... میتونی کاری کنی که کنترلمو از دست بدم و خودمو بکشم... میشه بیام پیش خانوادم؟ میشه بیام پیش خودت؟ میشه بغلم کنی؟ بجونت قسم خستم... میخام استراحت کنم..
اون ا اون پروژه که مادرپدرم توش مردن.. اونم از داداشم که تو قمار منو فروخت و من بزور از دست اون طرف فرار کردم..بعدشم که یونا منو تو خیابون با اون بدن زخمی پیدا کردو بهم پناه داد...
من از بین خاندانمون به اون بزرگی که خوناشام بودن خوناشام نبودم.. فقط موقع هایی که ماه کامل باشه میشم خوناشام.. و بقیه روز ها یه ادم عادیم.. و دندون نیشام الکیه..
مگه اینکه... انرژی خیلی زیادی ذخیره کنم تا بتونم شبا خوناشام شم.. ولی.. بازم این امکان خیلی سخته... داغونم میکنه.
«گایز تا اینجا از زبون خود شخصیت ها گفتم اما از این جا ب بعد از زبون خودمه»
ات با چشمای اشکی برگشت و به صورت بهت زده تهیونگ خیره شد و گفت.
_رئیس شرمنده.. ولی من مال شما نیستم.. توی قانون های کشورمون نوشته..(اونایی که فقط در شب هایی که ماه کامل است میتوانند خوناشام شوند صاحبی نخواهند داشت..)
این قانون رو خودتون گفتین.. عوضشم نمیتونین بکنین... شرمنده.. که بی حواس بودم و اصلا توجه نکردم که میخوام از خون چه کسی بچشم.. من نمیخـ...
تهیونگ با همون تعجب پرید وسط حرف ات
ته: بخاطر همین گفتی میخوام باهات حرف بزنم؟
_چی؟
ته: گفتی بریم حرف بزنیم که اینا رو بگی؟
_عاها.. بله
ته: چرا دریا؟
_وقتی برای اولین بار چشم باز کردم کنار دریا بودم... بخاطر همین.. همیشه دریا رو حتی بیشتر از خونم دوس داشتم.
ته: که اینطور... ولی....
۴.۴k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.