چند ماه قبل
چند ماه قبل
پوفی کردم و روی تخت ولو شدم!غلطی زدم و به قاب عکس کوچیکی که روی میز کنار تختم بود زل زدم.عکس منو برادرم لوهان! روی تخت نشستم و از توی کشو دفترچه که جلد چرمی قهوه ای رنگی داشت و یه خودکار مشکی برداشتم.به شکم روی تخت دراز کشیدم و دفترچه رو باز کردم.پشت خودکار رو گوشه لبم گذاشتم و همونطور که پاهامو تکون میدادم شروع کردم به نوشتن:سلام! ای بابا خل شدما دارم به کی سلام میدم؟!! به دفتر؟ یا خودکار؟ یا خودم؟!! شایدم لوهان؟! چییییی؟؟؟ لوهااان؟؟ اون غلط میکنه بیاد دفتر خاطرات منو بخونه! چه معنی میده؟!!! ای بابا! خلاصه اینکه لوهان خان این دفترو دیروز داد بمن و گفت اگه خاطراتمو بنویسم سبک تر میشم و دیرتر آلزایمر میگیرم.خدا نکنه من آلزایمر بگیرم! پسره پررو! مگه جا تورو تنگ کردم؟!!خببب من هیومینم! پارک هیومین! توی یه خونه کوچیک با پدر و مادر و برادر خنگم لولو زندگی میکنم! البته بهتره بگم نابرداری! وقتی همش ۷ سالم بود مادرمو از دست دادم.چندسال بعدشم پدرم رو.چون هیچ خویشاوندی نداشتم یکی از همسایه ها منو به خونه خودش آورد و مثل دخترش بزرگم کرد! وقتی وارد این خونواده شدم ۱۳ سالم بود.اونا یه پسر ۱۴ ساله داشتن و همین باعث میشد کمتر احساس ناراحتی و تنهایی بکنم! خب از دست دادن پدر و مادر برای هر کسی سخته! منم خیلی وقتا دلم تنگ میشد و گریه میکردم ولی نامادریم و لوهان همیشه حواسشون بهم بود! درست زمانیکه گریه میکردم لوهان سروکلش پیدا میشد و منو میخندود و با کاراش باعث میشد دلتنگیمو فراموش کنم... راستش لوهان خیلی با من فرق داشت! اون فوق العاده سرسخت و مهربون بود.هیچوقت کم نمیاورد و در هر حالی لبخند میزد! تاحالا نشده ببینم از چیزی شکایت کنه یا بخاطر مشکلی خودش رو ببازه! ولی من یکم زیادیحساسم. خیلی هم نمیتونم جلوی مشکلات دووم بیارم! البته به لطف لوهان الان خیلی بهتر شدم! ینی راستش تو این سالها چیزای زیادی ازش یاد گرفتم!
امممم دیگه چی؟! آها! قدم متوسطه حدودا ۱۶۶ یا ۱۶۷! زیادی لاغرم و لولو بهم میگه اسکلت! البته زر میزنه چون من باربیم! موهام بلند و قهوه ای رنگه.عاااشق لباسم و از نظر من لباس مهم ترین چیز توی دنیاست! و از نظر لوهان غذا مهمترینه! یه اتاق نقلی دارم که بدجوری عاشقشم! توش یه کمد بزرگ لباس دارم که کمی با فاصله از در گذاشته شده.جلو کمدم هم تخت خواب و پاتختیمو گذاشتم! یکم با فاصله از تختم هم میز آرایشمه! دیوارای اتاقم صورتین و سرویس خوابمم سفید صورتیه! یادم رفت بگم من میمیرم واسه صورتی!!!! میز تحریر ندارم! ینی هیچوقت نداشتم! من همیشه مشقامو روی تختم مینوشتم و درسامم رو تخت میخوندم اینجوری کیفش بیشتر بود! اینم بگم که فردا تولدمه و ۲۴ساله میشم!!! هعیییییی فردا تولدمه.لباس... لباااااااااس.. لبااااااااااااس!!! من فردا چی بپوشممممم؟؟؟ خب برای امروز کافیه دفتر جون من میرم ببینم لباس چی دارم؟!!
دفترو بستم و با خودکار انداختم تو کشو و سریع رفتم سروقت کمدم! بازشکردم و یکی یکی لباسای شبم رو از توش بیرون کشیدم.لباسا رو به تنم میچسبوندم و بعد از چندثانیه پرتشون میکردم رو تخت! حدود نیم ساعتی به همین روال گذشت.با ناامیدی موهامو بهم ریختم و با حرص گفتم: من هیچی ندارم بپوشم!! از اتاق رفتم بیرون و دنبال لوهان گشتم.اون تو آشپزخونه بود و داشت تو یخچال دنبال چیزی میگشت.تا منو دید داد زد:یااااااا تو بستنیهای منو خوردی؟؟؟ من بی توجه به حرفش لب و لوچمو آویزون کردم و رفتم طرفش.خودمو محکم به بازوش چسبوندم و با مظلومیت گفتم:لوهاااان من هیچی ندارم فردا بپوشم!
در یخچال رو بست و گفت:ببینم مگه فردا چه خبره؟!!!
سریع ازش جدا شدم و با قیافه جدی گفتم:تو نمیدونی فردا چه خبره؟؟؟
-امممم تولد منه؟؟
پوفی کردم و روی تخت ولو شدم!غلطی زدم و به قاب عکس کوچیکی که روی میز کنار تختم بود زل زدم.عکس منو برادرم لوهان! روی تخت نشستم و از توی کشو دفترچه که جلد چرمی قهوه ای رنگی داشت و یه خودکار مشکی برداشتم.به شکم روی تخت دراز کشیدم و دفترچه رو باز کردم.پشت خودکار رو گوشه لبم گذاشتم و همونطور که پاهامو تکون میدادم شروع کردم به نوشتن:سلام! ای بابا خل شدما دارم به کی سلام میدم؟!! به دفتر؟ یا خودکار؟ یا خودم؟!! شایدم لوهان؟! چییییی؟؟؟ لوهااان؟؟ اون غلط میکنه بیاد دفتر خاطرات منو بخونه! چه معنی میده؟!!! ای بابا! خلاصه اینکه لوهان خان این دفترو دیروز داد بمن و گفت اگه خاطراتمو بنویسم سبک تر میشم و دیرتر آلزایمر میگیرم.خدا نکنه من آلزایمر بگیرم! پسره پررو! مگه جا تورو تنگ کردم؟!!خببب من هیومینم! پارک هیومین! توی یه خونه کوچیک با پدر و مادر و برادر خنگم لولو زندگی میکنم! البته بهتره بگم نابرداری! وقتی همش ۷ سالم بود مادرمو از دست دادم.چندسال بعدشم پدرم رو.چون هیچ خویشاوندی نداشتم یکی از همسایه ها منو به خونه خودش آورد و مثل دخترش بزرگم کرد! وقتی وارد این خونواده شدم ۱۳ سالم بود.اونا یه پسر ۱۴ ساله داشتن و همین باعث میشد کمتر احساس ناراحتی و تنهایی بکنم! خب از دست دادن پدر و مادر برای هر کسی سخته! منم خیلی وقتا دلم تنگ میشد و گریه میکردم ولی نامادریم و لوهان همیشه حواسشون بهم بود! درست زمانیکه گریه میکردم لوهان سروکلش پیدا میشد و منو میخندود و با کاراش باعث میشد دلتنگیمو فراموش کنم... راستش لوهان خیلی با من فرق داشت! اون فوق العاده سرسخت و مهربون بود.هیچوقت کم نمیاورد و در هر حالی لبخند میزد! تاحالا نشده ببینم از چیزی شکایت کنه یا بخاطر مشکلی خودش رو ببازه! ولی من یکم زیادیحساسم. خیلی هم نمیتونم جلوی مشکلات دووم بیارم! البته به لطف لوهان الان خیلی بهتر شدم! ینی راستش تو این سالها چیزای زیادی ازش یاد گرفتم!
امممم دیگه چی؟! آها! قدم متوسطه حدودا ۱۶۶ یا ۱۶۷! زیادی لاغرم و لولو بهم میگه اسکلت! البته زر میزنه چون من باربیم! موهام بلند و قهوه ای رنگه.عاااشق لباسم و از نظر من لباس مهم ترین چیز توی دنیاست! و از نظر لوهان غذا مهمترینه! یه اتاق نقلی دارم که بدجوری عاشقشم! توش یه کمد بزرگ لباس دارم که کمی با فاصله از در گذاشته شده.جلو کمدم هم تخت خواب و پاتختیمو گذاشتم! یکم با فاصله از تختم هم میز آرایشمه! دیوارای اتاقم صورتین و سرویس خوابمم سفید صورتیه! یادم رفت بگم من میمیرم واسه صورتی!!!! میز تحریر ندارم! ینی هیچوقت نداشتم! من همیشه مشقامو روی تختم مینوشتم و درسامم رو تخت میخوندم اینجوری کیفش بیشتر بود! اینم بگم که فردا تولدمه و ۲۴ساله میشم!!! هعیییییی فردا تولدمه.لباس... لباااااااااس.. لبااااااااااااس!!! من فردا چی بپوشممممم؟؟؟ خب برای امروز کافیه دفتر جون من میرم ببینم لباس چی دارم؟!!
دفترو بستم و با خودکار انداختم تو کشو و سریع رفتم سروقت کمدم! بازشکردم و یکی یکی لباسای شبم رو از توش بیرون کشیدم.لباسا رو به تنم میچسبوندم و بعد از چندثانیه پرتشون میکردم رو تخت! حدود نیم ساعتی به همین روال گذشت.با ناامیدی موهامو بهم ریختم و با حرص گفتم: من هیچی ندارم بپوشم!! از اتاق رفتم بیرون و دنبال لوهان گشتم.اون تو آشپزخونه بود و داشت تو یخچال دنبال چیزی میگشت.تا منو دید داد زد:یااااااا تو بستنیهای منو خوردی؟؟؟ من بی توجه به حرفش لب و لوچمو آویزون کردم و رفتم طرفش.خودمو محکم به بازوش چسبوندم و با مظلومیت گفتم:لوهاااان من هیچی ندارم فردا بپوشم!
در یخچال رو بست و گفت:ببینم مگه فردا چه خبره؟!!!
سریع ازش جدا شدم و با قیافه جدی گفتم:تو نمیدونی فردا چه خبره؟؟؟
-امممم تولد منه؟؟
- ۲.۸k
- ۰۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط