شیطانی به نام لین
شیطانی به نام لین ۲ :
لین هنوز دلش سمت کوکوشیبو بود. هر بار که اون از راهروهای قلعه رد میشد، نگاه لین دنبالش میرفت. بالاخره یه شب، وقتی همهجا ساکت بود، لین جرئت کرد و جلو رفت.
- لین با صدای لرزون گفت: «میدونم شاید برات مهم نباشه... ولی من بهت توجه دارم.»
کوکوشیبو لحظهای سکوت کرد. نگاه ششچشمیاش سنگین بود، ولی توی اون سکوت یه چیزی شبیه تعجب هم بود.
- کوکوشیبو: «احساساتت رو فهمیدم... ولی بدون، راه من پر از سایه و خونِ بیپایانه. مطمئنی میخوای کنار این راه باشی؟»
دوما از دور همهچی رو دید. خندهی همیشگیش محو شد و زیر لب غر زد:
- «این دختر چرا همهی دلش سمت اون سردخونهست؟ من که همهچی براش گذاشتم.»
با این حال، باز هم دست از بغل کردن برنداشت. هر وقت لین رو میدید، میخواست نزدیک بشه، ولی آکازا مثل دیوار جلوش میایستاد.
- آکازا: «دیگه بس کن دوما. بذار خودش انتخاب کنه.»
- دوما با عصبانیت: «انتخاب؟! اون باید ببینه من چقدر براش اهمیت میدم.»
لین بین این همه کشمکش گیر کرده بود. از یه طرف دوما با خندهها و بغلهاش، از طرف دیگه آکازا که مثل محافظ کنارش بود، و از همه مهمتر کوکوشیبو که با سکوت و جدیتش دل لین رو برده بود.
یه شب، لین دوباره با کوکوشیبو حرف زد:
- لین: «من میدونم راهت سخت و تاریکه... ولی همین سکوتت، همین نگاهت، باعث میشه حس کنم میتونم کنارت باشم.»
کوکوشیبو فقط نگاه کرد، بعد با صدای آروم گفت:
- «پس باید ثابت کنی که میتونی این تاریکی رو تحمل کنی.»
از اون شب به بعد، رابطهها توی قلعه بینهایت پیچیدهتر شد. دوما هنوز حسادت میکرد، آکازا هنوز مراقب بود، و لین حالا مصممتر شده بود که دلش رو به کوکوشیبو نشون بده. قلعه پر از سایه بود، ولی سایههاش حالا با عشق، حسادت و سکوت گره خورده بودن.
لین هنوز دلش سمت کوکوشیبو بود. هر بار که اون از راهروهای قلعه رد میشد، نگاه لین دنبالش میرفت. بالاخره یه شب، وقتی همهجا ساکت بود، لین جرئت کرد و جلو رفت.
- لین با صدای لرزون گفت: «میدونم شاید برات مهم نباشه... ولی من بهت توجه دارم.»
کوکوشیبو لحظهای سکوت کرد. نگاه ششچشمیاش سنگین بود، ولی توی اون سکوت یه چیزی شبیه تعجب هم بود.
- کوکوشیبو: «احساساتت رو فهمیدم... ولی بدون، راه من پر از سایه و خونِ بیپایانه. مطمئنی میخوای کنار این راه باشی؟»
دوما از دور همهچی رو دید. خندهی همیشگیش محو شد و زیر لب غر زد:
- «این دختر چرا همهی دلش سمت اون سردخونهست؟ من که همهچی براش گذاشتم.»
با این حال، باز هم دست از بغل کردن برنداشت. هر وقت لین رو میدید، میخواست نزدیک بشه، ولی آکازا مثل دیوار جلوش میایستاد.
- آکازا: «دیگه بس کن دوما. بذار خودش انتخاب کنه.»
- دوما با عصبانیت: «انتخاب؟! اون باید ببینه من چقدر براش اهمیت میدم.»
لین بین این همه کشمکش گیر کرده بود. از یه طرف دوما با خندهها و بغلهاش، از طرف دیگه آکازا که مثل محافظ کنارش بود، و از همه مهمتر کوکوشیبو که با سکوت و جدیتش دل لین رو برده بود.
یه شب، لین دوباره با کوکوشیبو حرف زد:
- لین: «من میدونم راهت سخت و تاریکه... ولی همین سکوتت، همین نگاهت، باعث میشه حس کنم میتونم کنارت باشم.»
کوکوشیبو فقط نگاه کرد، بعد با صدای آروم گفت:
- «پس باید ثابت کنی که میتونی این تاریکی رو تحمل کنی.»
از اون شب به بعد، رابطهها توی قلعه بینهایت پیچیدهتر شد. دوما هنوز حسادت میکرد، آکازا هنوز مراقب بود، و لین حالا مصممتر شده بود که دلش رو به کوکوشیبو نشون بده. قلعه پر از سایه بود، ولی سایههاش حالا با عشق، حسادت و سکوت گره خورده بودن.
- ۱۶۶
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط