شیطانی تازه در قلعه بینهایت
شیطانی تازه در قلعه بینهایت :
ناتالی، دختری با ارادهی محکم، وسط جنگل تاریک روبهروی آکازا ایستاده بود. شمشیرش رو محکم گرفته بود و نفساش تند بود.
- ناتالی: «امروز دیگه نمیذارم خون بیشتری ریخته بشه!»
آکازا با خندهی سرد جواب داد: «تو فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟»
نبرد شروع شد. ضربههای سریع، صدای برخورد شمشیر با مشتهای آکازا، و فریادهایی که توی جنگل پیچید. ناتالی شجاعانه میجنگید، ولی قدرت آکازا خیلی بیشتر بود.
در اوج نبرد، هوا سنگین شد. سایهای از دل تاریکی بیرون اومد: موزان. نگاه سردش همهچیز رو متوقف کرد.
- موزان با صدای آرام ولی ترسناک گفت: «این دختر... میتونه مفید باشه.»
قبل از اینکه ناتالی واکنشی نشون بده، موزان نزدیک شد. انگشتش رو به گردن ناتالی فرو کرد. خونش وارد بدن دختر شد. ناتالی لرزید، چشمهاش تار شد و بیهوش روی زمین افتاد.
آکازا، با تعجب و کمی سردرگمی، بدن بیهوش ناتالی رو برداشت.
- آکازا زیر لب گفت: «حالا دیگه شیطان شدی... ولی چرا اینقدر بیحال؟»
او ناتالی رو به قلعه بینهایت برد؛ جایی که سایهها و دیوارهای بیپایان همهچیز رو در خودش میبلعید.
ناتالی روی تختی در قلعه افتاده بود. بدنش سنگین، نفسهاش کند، و هنوز اثر خون موزان توی رگهاش میسوخت. آکازا نمیدونست چطور باید مراقبش باشه. همون موقع دوما وارد شد، با لبخند همیشگی و صدای شوخطبعش.
- دوما: «خب خب، این دختر تازهوارد نیاز به مراقبت داره. بذار من پرستارش بشم.»
- آکازا با اخم: «شوخی نکن، این موضوع جدیه.»
- دوما: «اتفاقاً من خیلی جدیام. بذار ببینی چطور ازش مراقبت میکنم.»
از اون روز، دوما پرستار ناتالی شد. براش آب و خون تازه میآورد، کنارش مینشست، حتی با شوخیهاش سعی میکرد حال و هوای سنگین اتاق رو سبک کنه.
ناتالی کمکم چشمهاشو باز کرد. هنوز بیحال بود، ولی دید که دوما بالای سرشه.
- ناتالی با صدای ضعیف: «تو... چرا اینقدر مراقبمی؟»
- دوما با خنده: «چون حالا تو یکی از ما شدی. و من دوست دارم از تازهواردها خوب پذیرایی کنم.»
آکازا از دور نگاه میکرد، هنوز جدی و بیاعتماد، ولی ته دلش میدونست دوما واقعاً داره از ناتالی مراقبت میکنه.
روزها گذشت. ناتالی کمکم قدرت تازهاش رو حس کرد، ولی هنوز به کمک دوما نیاز داشت. قلعه بینهایت حالا یه عضو جدید داشت؛ دختری که با خون موزان به سایهها پیوسته بود، و پرستاری که با خندههای عجیبش از اون مراقبت میکرد.
ناتالی، دختری با ارادهی محکم، وسط جنگل تاریک روبهروی آکازا ایستاده بود. شمشیرش رو محکم گرفته بود و نفساش تند بود.
- ناتالی: «امروز دیگه نمیذارم خون بیشتری ریخته بشه!»
آکازا با خندهی سرد جواب داد: «تو فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟»
نبرد شروع شد. ضربههای سریع، صدای برخورد شمشیر با مشتهای آکازا، و فریادهایی که توی جنگل پیچید. ناتالی شجاعانه میجنگید، ولی قدرت آکازا خیلی بیشتر بود.
در اوج نبرد، هوا سنگین شد. سایهای از دل تاریکی بیرون اومد: موزان. نگاه سردش همهچیز رو متوقف کرد.
- موزان با صدای آرام ولی ترسناک گفت: «این دختر... میتونه مفید باشه.»
قبل از اینکه ناتالی واکنشی نشون بده، موزان نزدیک شد. انگشتش رو به گردن ناتالی فرو کرد. خونش وارد بدن دختر شد. ناتالی لرزید، چشمهاش تار شد و بیهوش روی زمین افتاد.
آکازا، با تعجب و کمی سردرگمی، بدن بیهوش ناتالی رو برداشت.
- آکازا زیر لب گفت: «حالا دیگه شیطان شدی... ولی چرا اینقدر بیحال؟»
او ناتالی رو به قلعه بینهایت برد؛ جایی که سایهها و دیوارهای بیپایان همهچیز رو در خودش میبلعید.
ناتالی روی تختی در قلعه افتاده بود. بدنش سنگین، نفسهاش کند، و هنوز اثر خون موزان توی رگهاش میسوخت. آکازا نمیدونست چطور باید مراقبش باشه. همون موقع دوما وارد شد، با لبخند همیشگی و صدای شوخطبعش.
- دوما: «خب خب، این دختر تازهوارد نیاز به مراقبت داره. بذار من پرستارش بشم.»
- آکازا با اخم: «شوخی نکن، این موضوع جدیه.»
- دوما: «اتفاقاً من خیلی جدیام. بذار ببینی چطور ازش مراقبت میکنم.»
از اون روز، دوما پرستار ناتالی شد. براش آب و خون تازه میآورد، کنارش مینشست، حتی با شوخیهاش سعی میکرد حال و هوای سنگین اتاق رو سبک کنه.
ناتالی کمکم چشمهاشو باز کرد. هنوز بیحال بود، ولی دید که دوما بالای سرشه.
- ناتالی با صدای ضعیف: «تو... چرا اینقدر مراقبمی؟»
- دوما با خنده: «چون حالا تو یکی از ما شدی. و من دوست دارم از تازهواردها خوب پذیرایی کنم.»
آکازا از دور نگاه میکرد، هنوز جدی و بیاعتماد، ولی ته دلش میدونست دوما واقعاً داره از ناتالی مراقبت میکنه.
روزها گذشت. ناتالی کمکم قدرت تازهاش رو حس کرد، ولی هنوز به کمک دوما نیاز داشت. قلعه بینهایت حالا یه عضو جدید داشت؛ دختری که با خون موزان به سایهها پیوسته بود، و پرستاری که با خندههای عجیبش از اون مراقبت میکرد.
- ۲۰۸
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط