رمان فیک پارت شرط کامنت ها تا جوابم نمیدم گولم میزنید
رمان فیک پارت 3شرط کامنت ها 20تا جوابم نمیدم گولم میزنید نصف کامنت خودم میشم😅
ج:دیدم بابام ی بشکن زد ی مرد دراز( منظورم قدشه)
امد داخل قیافش خیلی اشنا بود
اها این همون پسر کشور همسایس
به احترام بلند شدم تعظیم کردم اونم لبخندی زد دستمو گرفت ماچ کرد قیافم رفت تو هم شبیه خرگوش شدم معلوم بود بزور جلو خندشو گرفته زرافه😐
پ ج:خب معلومه که همو میشناسید
ج:بله بله می شانسمشون
پ ج؛ حالا که همو میشناسید بگو ببینم دخترم این شاهزاده اسمش چی؟
ج:اسمشو نمیدونستم پس تا ی لحظه که بابام نگا کفشش کرد زدم ب شونش گفتم
هوی پیشت پیشت
ن:پیشت پیشت یعنی چی؟ 😐
ج:اسمت چی؟؟
بگوو زود
دیدم لبخند زد اروم
م:نامجون کوچیک شما
ج:درسته برای احترام بود اما من تا پایین شونش بودم 😐💔
پ ج:خوب نگفتی اسم این اقای جنتلمن چی
ج:نامجون
که دیدم اخمای بابام رفت توهم گفتم
ببخشید شاهزاده نامجون
که لبخند پیروز مندانه ای زد گفتم
خب پدرجان چیشده نگفتید
پ ج:همونطور که میدونی نامجون از کشور همسایه است
ج:بله میدونم
ن:ای خداا این دختر چ خوشگله ادم دوستاره بذارش توی نون ی لقمه چپش کنه لپاشو ببیننن
ج:دیدم پدرم مکثی کرد ازش پرسیدم
خوب؟؟
پ ج:شما باید با هم ازدواج کنید
ج:چییی؟
دیدم تو کثر ثانیه دستی دور کمرم حلقه شد منو به سمت خودش کشوند دستی به چونم که یهو....
ج:دیدم بابام ی بشکن زد ی مرد دراز( منظورم قدشه)
امد داخل قیافش خیلی اشنا بود
اها این همون پسر کشور همسایس
به احترام بلند شدم تعظیم کردم اونم لبخندی زد دستمو گرفت ماچ کرد قیافم رفت تو هم شبیه خرگوش شدم معلوم بود بزور جلو خندشو گرفته زرافه😐
پ ج:خب معلومه که همو میشناسید
ج:بله بله می شانسمشون
پ ج؛ حالا که همو میشناسید بگو ببینم دخترم این شاهزاده اسمش چی؟
ج:اسمشو نمیدونستم پس تا ی لحظه که بابام نگا کفشش کرد زدم ب شونش گفتم
هوی پیشت پیشت
ن:پیشت پیشت یعنی چی؟ 😐
ج:اسمت چی؟؟
بگوو زود
دیدم لبخند زد اروم
م:نامجون کوچیک شما
ج:درسته برای احترام بود اما من تا پایین شونش بودم 😐💔
پ ج:خوب نگفتی اسم این اقای جنتلمن چی
ج:نامجون
که دیدم اخمای بابام رفت توهم گفتم
ببخشید شاهزاده نامجون
که لبخند پیروز مندانه ای زد گفتم
خب پدرجان چیشده نگفتید
پ ج:همونطور که میدونی نامجون از کشور همسایه است
ج:بله میدونم
ن:ای خداا این دختر چ خوشگله ادم دوستاره بذارش توی نون ی لقمه چپش کنه لپاشو ببیننن
ج:دیدم پدرم مکثی کرد ازش پرسیدم
خوب؟؟
پ ج:شما باید با هم ازدواج کنید
ج:چییی؟
دیدم تو کثر ثانیه دستی دور کمرم حلقه شد منو به سمت خودش کشوند دستی به چونم که یهو....
- ۱۳۶
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط