پارت ۳۴
پارت ۳۴
جانگ کوک :اولین قرارمون کجا بریم
یکم فکر کردم وقتی ۱۷ یا ۱۸ سالم بود دوس داشتم اولین قرارم یه جای ساکت انقدر ساکت که یه جک بکنی صدا همه جا بره مثل یه قار یا نمیدونم یه همچین جاهای
جون هی:دوس دارم یه حای خیلی ساکت خیلی خیلی ساکت مثل یه قار یا همچین جای
جانگ کوک:امممممم هااااا فهمیدم یه جای ببرمت
جون هی:الان که نمیشه کی وقتت خالیه
جانگ کوک: هر وقت میتونیم برم چون تا حالا هیج غیبتی نداشتم
جون هی: ولی من فکر نکنم اون از اون روز که خیلی خوردم اینم از این نمیدونم باید با مربی حرف بزنم
کوک همونجور که داشت رانندگی میکرد دستمو گرفت و بوسه زد روش و هر دو باهم خندیدیم
مربی:همه گوششششش کنینننن یه بار میگم
همه ساکت شدند و گوشاشونو دادن به مربی
مربی:خوب داشتم میگفتم میدونین که به دلیل خوب بودن باشگاه ما مربی یه جشن در نظر گرفته و ۴ روز تعطیلی
نیشم باز شد الان میتونستیم راحت بریم گردش
یکی از بچه ها پرسید :جشن کیه
مربی:یکم خفه شید میگم خوب جشن فردا هس از الان میتونید برید چون باید خرید کنید و نق نزنید که لباس نداریم
همه خندیدن
هه این:لباس مجلسی میپوشی یاچی
از بس لباس های مجلسی نپوشیدم ملت شک میکنن
جون هی: یه چیزی بپوشم همه دهنشون باز بمونه
بعد رفتم تو ماشین که نشستیم رو به کوک گفتم:میگم کوک برو پاساژ......میخوام لباسی بخرم همه دهنشون باز بمونه
جانگ کوک:لازم نکرده همه نگاهت کنن همین لباسات خوبه
جون هی:اِ چی میگی میری یا خودم برم زود باش
جانگ کوک:خیلی خوب فقط نزنمون
جانگ کوک:وایییی خدااااا نمیتونی بین این همه لباس یکیو انتخاب کنی نگا همین (یه دامن گل گلی بود خندیدم که ادامه داد:به خدا بهت میاد الان سه ساعته منو معطل کردی فقط یه کفش خرید لابد چهار ساعت دیگه یه لباس میخری بیا بریم
جون هی:انقدر نق نزن باید لباسی بخرم که به پوتینام بیاد
همونجور که داشتیم میرفتیم یه لباسی دیدم
جون هی:آره خودشه همینو میخوام
سریع رفتم پوشیدمش
جون هی:کوک چطور شده
جانگ کوک که تا اون موقع داشت مغازرو دید میزد برگشت طرفم و با دیدنم میخکوب شد
دستمو جلوش تکون دادم:آهای اینجای
جانگ کوک:میخوای اینو بپوشی من دارم اینجا نگا میکنم کم مونده یه کاری دشتم بدم بعد تو میخوای...
حرفشو قطع کردم و گفتم:ترو خدا ول کن من اینو میخوام میفهمی
امد جلو هلم داد تو پرو لباس و درو بست
جون هی:چیکا
حرفم به بوسه هاش قطع انقدر همو بوسیدم تا نفسمون رفت وقتی از هم جدا شدیم هر دومون داشتیم نفس نفس میزدیم جانگ کوک پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و گفت:دلم برات تنگ شده بود
خندیدم و باهم از اتاق آمدیم بیرون و پول لباسو حساب کردیم و رفتیم خونه
جانگ کوک :اولین قرارمون کجا بریم
یکم فکر کردم وقتی ۱۷ یا ۱۸ سالم بود دوس داشتم اولین قرارم یه جای ساکت انقدر ساکت که یه جک بکنی صدا همه جا بره مثل یه قار یا نمیدونم یه همچین جاهای
جون هی:دوس دارم یه حای خیلی ساکت خیلی خیلی ساکت مثل یه قار یا همچین جای
جانگ کوک:امممممم هااااا فهمیدم یه جای ببرمت
جون هی:الان که نمیشه کی وقتت خالیه
جانگ کوک: هر وقت میتونیم برم چون تا حالا هیج غیبتی نداشتم
جون هی: ولی من فکر نکنم اون از اون روز که خیلی خوردم اینم از این نمیدونم باید با مربی حرف بزنم
کوک همونجور که داشت رانندگی میکرد دستمو گرفت و بوسه زد روش و هر دو باهم خندیدیم
مربی:همه گوششششش کنینننن یه بار میگم
همه ساکت شدند و گوشاشونو دادن به مربی
مربی:خوب داشتم میگفتم میدونین که به دلیل خوب بودن باشگاه ما مربی یه جشن در نظر گرفته و ۴ روز تعطیلی
نیشم باز شد الان میتونستیم راحت بریم گردش
یکی از بچه ها پرسید :جشن کیه
مربی:یکم خفه شید میگم خوب جشن فردا هس از الان میتونید برید چون باید خرید کنید و نق نزنید که لباس نداریم
همه خندیدن
هه این:لباس مجلسی میپوشی یاچی
از بس لباس های مجلسی نپوشیدم ملت شک میکنن
جون هی: یه چیزی بپوشم همه دهنشون باز بمونه
بعد رفتم تو ماشین که نشستیم رو به کوک گفتم:میگم کوک برو پاساژ......میخوام لباسی بخرم همه دهنشون باز بمونه
جانگ کوک:لازم نکرده همه نگاهت کنن همین لباسات خوبه
جون هی:اِ چی میگی میری یا خودم برم زود باش
جانگ کوک:خیلی خوب فقط نزنمون
جانگ کوک:وایییی خدااااا نمیتونی بین این همه لباس یکیو انتخاب کنی نگا همین (یه دامن گل گلی بود خندیدم که ادامه داد:به خدا بهت میاد الان سه ساعته منو معطل کردی فقط یه کفش خرید لابد چهار ساعت دیگه یه لباس میخری بیا بریم
جون هی:انقدر نق نزن باید لباسی بخرم که به پوتینام بیاد
همونجور که داشتیم میرفتیم یه لباسی دیدم
جون هی:آره خودشه همینو میخوام
سریع رفتم پوشیدمش
جون هی:کوک چطور شده
جانگ کوک که تا اون موقع داشت مغازرو دید میزد برگشت طرفم و با دیدنم میخکوب شد
دستمو جلوش تکون دادم:آهای اینجای
جانگ کوک:میخوای اینو بپوشی من دارم اینجا نگا میکنم کم مونده یه کاری دشتم بدم بعد تو میخوای...
حرفشو قطع کردم و گفتم:ترو خدا ول کن من اینو میخوام میفهمی
امد جلو هلم داد تو پرو لباس و درو بست
جون هی:چیکا
حرفم به بوسه هاش قطع انقدر همو بوسیدم تا نفسمون رفت وقتی از هم جدا شدیم هر دومون داشتیم نفس نفس میزدیم جانگ کوک پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و گفت:دلم برات تنگ شده بود
خندیدم و باهم از اتاق آمدیم بیرون و پول لباسو حساب کردیم و رفتیم خونه
۵.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.