پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۹۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii

با آوردن سبزی نشست روی به روی من و گفت:
_بسم الله الرحمن الرحیم..اولین صبحونه ی منو شوهری..بسم الله بگو توام..

چه قدر معتقد بود..هر کی می دیدش تو خوابشم گمون نمی کرد انقدر متعقد باشه..بهش می خورد بی خیال باشه نسبت به این مسائل.

_بسم الله الرحمن الرحیم..بخوریم؟

_نه صبر کن..

دستاشو گرفت به حالت قنوت و گفت:
_خدایا ما همیشه چیزی واسه ی خوردن داشته باشیم..توام دعا کن.

مات و مبهوت این رفتاراش بودم.

منم دستمو همون حالت گرفتم و گفتم :
_خدایا اگه چیزی ندی من این جوجه کوچولو رو جا غذا می خورم.

خندید و گفت:
_بد مزه ام.

_نه..اوفف..خیلی خوشمزه ای تو..

_خب حالا..شروع کنیم‌.

صبحونه رو با عشق خوردیم و کمکش سفره رو جمع کردم.

نیاز مشغول شستن ظرف ها شد و منم رفتم سراغ تی وی.

به فیلم سینمایی دانلود کرده بودم..

به اسم سرخ پوست..فلشو زدم به تی وی و فیلم رو پلی کردم.

طوری که نیاز بشنوه گفتم:
_نیاز خانوم..بیا فیلم گذاشتم باهم ببینیم.

بعد از دو سه دقیقه اومد و کنارم نشست و ظرف پوفیلا رو بین خوشو من قرار داد.

کشیدمش بغلم و دستمو انداختم دور شونه اش و مشغول خوردن پوفیلا و دیدن فیلم شدیم.

یه جاش که بنظر من خیلی صحنه ی عادی بود نیاز شروع کرد گریه کردن..

چقدر احساساتی بود این بشر..

گاز محکمی از گردنش گرفتم که از حال رفت..

یه قلقلکش دادم که دوباره شروع کرد دیوونه بازی و خندیدن.

وقتی فیلم تموم شد ام دوباره وایساد گریه...

دیوونه می شدم از گریه اش.

خوابوندمش رو کاناپه و دستشو محکم فشار دادم که آخش درومد.

_نیمااا..دستم..

_دیگه گریه نکنیا؟

با بغض گفت:
_نه..

دوباره بغلش کردم و دست

دستشو بوس کردم که با اخم به روبه رو زل زد.

_خانم خانما نگاهمون نمی کنن..؟

_دوست ندالم دیه..

_هاااا؟
_قهلم بات.

گوششو آروم گاز گرفتم .
_دردم اومد بیژور..

_هیس.‌. زن خودمه..اوکی؟

سری تکون داد و گفت:
_آره.

دستمو قاب صورتش کردمو گفتم:
_شیطونک من ناراحت نباش دیگه..

چشم و ابرویی بالا برد و گفت:
_شرط داره؟

_چه شرطی؟

_باید امروز باهام کل جهانگیری کل خیابون امام کل قائم مقام کل خیابون ملک رو پیاده بریم.

خندیدم و گفتم:
_حالا خوبه جفتمون ناقصیم ها..

مشتشو به بازوم کوبید و گفت:
_من می خوام باهم پیاده روی کنیم.

_کل خیابون امام فقط..

_اوم.. کمه..
_جهانگیری ام روش.

با لبخند گفت:
_باشه..

******

نیاز:

دستشو گرفتم و گفتم:
_پاشو .. خیلی دیگه نمونده تا ایستگاه اتوبوس.

متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ها؟

_هوم؟

_درد..نیاز..مگه قراره با اتوبوس بریم؟

سری تکون دادم و گفتم :
_همیشه فانتزیم این بود باهات سوار اتوبوس های خط واحد شم.. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #بایت_تاخیر_معذرت
دیدگاه ها (۶)

عرفان:سوار موتورم شدم داد زدم:_خدایا شکرتنمیدونستم واسه ی از...

#پارت_۱۹۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیاز:پوفی کرد و ...

#پارت۱۹۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیما:سرم رو کنار ...

اندر قفس آنچنان..... #آخرین_تکه_قلبم زندگی کی بودی شما؟؟؟نیا...

شوهر دو روزه. پارت۵۳

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط