پارت ۱۹۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۹۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
پوفی کرد و گفت:
_از دست تو..
_که انقدر ماهم؟
خندید و گفت:
_آره..ولی جدی پام داره می شکنه انقدر دیگه..
_عه خدا نکنه..کیف نکردی یعنی؟
به بستنی فروشی اشاره کرد و گفت:
_چی می خوری؟
با ذوق نگاهش کردم و گفتم :
_بسنی اوشولاتی..
خندید و گفت:
_ای شیطون من..
_همین جا بمون تا بیام..شالتم بده جلو تر.
ای غیرتی..
_باشه.
گوشیمد از جیبم درآوردم و دوربنشو پاک کردم تا واسه عکس انداختن که بستنی دستمه توی شرایط بد گیر نکنم!
با صدای دل خراش لاستیک ماشین روی آسفالت سرم و آوردم بالا.
سرنشینش یه پسر خوشتیپ با قیافه معمولی که حسابی ام به خودش رسیده بود و موهاشو هم خرمایی رنگ کرده بود برام بوق زد و گفت:
_جون..چه عروسکی..سوار می شی دلبر؟
اخم کردم و چیزی نگفتم.
انتظار داشتم گورشو کم کنه بره که دوباره صدای کزاییش گوشمو اذیت کرد:
_الو..خوشکل خانم..با اون کتونی های هولو گرامیت..
سرمو آوردم بالا که چیزی بگم که با دیدن نیما که دوتا بستنی ها دستش بود و با چشم و چشمای به خون کشیده به پسره زل زده بود.
با آرامش رفتم سمتش و گفتم:
_زندگیم؟بریم..
_هیس!
تا خواستم چیزی بگم با قدم های محکم رفت سمت پسره و بستنی هارو انداخت سرش..
پسر که مات و مبهوت به نیما نگاه می کرد. با عصبانیت پاشینشو سریع پارک کرد و اومد پایین و گفت:
_چه غلطی کردی؟
من دست نیما رو گرفتم که به شدت دستمو پس زد و با تموم قدرت مشت محکمی گوشه ی چشم پسره خوابوند.
اشکم دیگه داشت درمیومد..خواستم نزدیکش بشم که نیما با خشم سرم داد کشید:
_برو اونور
رو به پسره کرد و گفت:
_دفعه ی آخرت باشه ازین گوها می خوری فهمیدی؟
مردم که متوجه ی دعوا شدن..تا پسره خواست بیاد سمت نیما جلوشو گرفتن.
نیما که به شدت عصبی بود خواست دوباره سمتش هجوم ببره که یه مرد نسبتا پیری جلوشو گرفت.
نفسی از روی آرامش گرفتم و گفتم:
_دورت بگردم..بیا بریم..تروخدا..
اشکام خیلی وقت بود صورتمو خیس کرده بودن.
با حالت عصبانیش دستمو محکم گرفت و بردم سمت کافه بستنی .
انقدر دستمو محکم گرفت که از دردش دلم ضعف رفت..
پله ها رو سریع رد کرد و گوشه ترین جا رو انتخاب کرد و با اخم بهم اشاره کرد بشینم.
هنوزم دستم تو دستاش بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت که دست منم از درد سر شده بود هواسش اومد سر جاش و متوجه ی دستم شد.
سریع ولش کرد و نفس عصبیشو بیرون داد.
بغضم شکست و دستمو گرفتم جلوی صورتم و بی صدا گریه کردم.
بعد از چند دقیقه دستامو از جلوی صورتم کنار زد و اشکامو پاک کرد.
با چشمای اشکی به چشمای عصبی و ناراحتش زل زدم.
با اشاره اش که به سنت سینه اش کرد افتادم بغلش و نفس راحتی کشیدم.
شونه امو نوازش کرد و گفت:
_پسره ی حروم زاده..
_فراموشش کن..
_عوضی..فکر کرده تو بی صاحبی.
#نظرت
#عاشقانه #FANDOGHI #عکس_نوشته #جذاب #نوشته_عاشقانه #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #هنر_عکس #ایده #wallpaper #خلاقیت
نیاز:
پوفی کرد و گفت:
_از دست تو..
_که انقدر ماهم؟
خندید و گفت:
_آره..ولی جدی پام داره می شکنه انقدر دیگه..
_عه خدا نکنه..کیف نکردی یعنی؟
به بستنی فروشی اشاره کرد و گفت:
_چی می خوری؟
با ذوق نگاهش کردم و گفتم :
_بسنی اوشولاتی..
خندید و گفت:
_ای شیطون من..
_همین جا بمون تا بیام..شالتم بده جلو تر.
ای غیرتی..
_باشه.
گوشیمد از جیبم درآوردم و دوربنشو پاک کردم تا واسه عکس انداختن که بستنی دستمه توی شرایط بد گیر نکنم!
با صدای دل خراش لاستیک ماشین روی آسفالت سرم و آوردم بالا.
سرنشینش یه پسر خوشتیپ با قیافه معمولی که حسابی ام به خودش رسیده بود و موهاشو هم خرمایی رنگ کرده بود برام بوق زد و گفت:
_جون..چه عروسکی..سوار می شی دلبر؟
اخم کردم و چیزی نگفتم.
انتظار داشتم گورشو کم کنه بره که دوباره صدای کزاییش گوشمو اذیت کرد:
_الو..خوشکل خانم..با اون کتونی های هولو گرامیت..
سرمو آوردم بالا که چیزی بگم که با دیدن نیما که دوتا بستنی ها دستش بود و با چشم و چشمای به خون کشیده به پسره زل زده بود.
با آرامش رفتم سمتش و گفتم:
_زندگیم؟بریم..
_هیس!
تا خواستم چیزی بگم با قدم های محکم رفت سمت پسره و بستنی هارو انداخت سرش..
پسر که مات و مبهوت به نیما نگاه می کرد. با عصبانیت پاشینشو سریع پارک کرد و اومد پایین و گفت:
_چه غلطی کردی؟
من دست نیما رو گرفتم که به شدت دستمو پس زد و با تموم قدرت مشت محکمی گوشه ی چشم پسره خوابوند.
اشکم دیگه داشت درمیومد..خواستم نزدیکش بشم که نیما با خشم سرم داد کشید:
_برو اونور
رو به پسره کرد و گفت:
_دفعه ی آخرت باشه ازین گوها می خوری فهمیدی؟
مردم که متوجه ی دعوا شدن..تا پسره خواست بیاد سمت نیما جلوشو گرفتن.
نیما که به شدت عصبی بود خواست دوباره سمتش هجوم ببره که یه مرد نسبتا پیری جلوشو گرفت.
نفسی از روی آرامش گرفتم و گفتم:
_دورت بگردم..بیا بریم..تروخدا..
اشکام خیلی وقت بود صورتمو خیس کرده بودن.
با حالت عصبانیش دستمو محکم گرفت و بردم سمت کافه بستنی .
انقدر دستمو محکم گرفت که از دردش دلم ضعف رفت..
پله ها رو سریع رد کرد و گوشه ترین جا رو انتخاب کرد و با اخم بهم اشاره کرد بشینم.
هنوزم دستم تو دستاش بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت که دست منم از درد سر شده بود هواسش اومد سر جاش و متوجه ی دستم شد.
سریع ولش کرد و نفس عصبیشو بیرون داد.
بغضم شکست و دستمو گرفتم جلوی صورتم و بی صدا گریه کردم.
بعد از چند دقیقه دستامو از جلوی صورتم کنار زد و اشکامو پاک کرد.
با چشمای اشکی به چشمای عصبی و ناراحتش زل زدم.
با اشاره اش که به سنت سینه اش کرد افتادم بغلش و نفس راحتی کشیدم.
شونه امو نوازش کرد و گفت:
_پسره ی حروم زاده..
_فراموشش کن..
_عوضی..فکر کرده تو بی صاحبی.
#نظرت
#عاشقانه #FANDOGHI #عکس_نوشته #جذاب #نوشته_عاشقانه #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #هنر_عکس #ایده #wallpaper #خلاقیت
۵.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.