سیاه و سفید pt31
سیاه و سفید pt31
اینو گفت و کوک پشتش ظاهر شد
-که اینطور خانوم کوچولو
آت با صدایی که از پشتش اومد سریع برگشت و با دیدن کوک ترسی تو بدنش شکل گرفت و بروز نداد
@جونکوک چیزه
_خوش اومدی شوگا ولی من با خواهرت کار دارم باید ببرمش،بلند شو عزیزم
کوک آت رو بلند کرد و سوار ماشینش کرد تا برن . تو راه هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن به عمارت کوک
-پیاده شو
آت پیاده شد یه نگاهی به حیاط انداخت یاد اون لحظه ای که جینا رو اینجا گرفته بودن افتاد و باعث شد سرش گیج بره . میخواستن برن داخل که آت حالت تهوع گرفت و لب باغچه بالا آورد و کوک هم بدون هیچ حسی داشت بهش نگاه میکرد و این واقعا قلب آت رو لرزوند . اما خودش هم نمیدونست چرا باید همچین اتفاقی بیفته
-زود باش
آت از رو زمین بلند شد رفت سمت کوک و رفتن داخل ساعت تقریبا 1 و نیم صبح بود کوک در گوش یکی از بادیگارد ها یچیزی گفت و از بازوی آت گرفت و بردش توی اتاقی که درش با درای دیگه فرق داشت ، آنداختش خودش از اتاق اومد بیرون و در رو قفل کرد.
بعد از چند دقیقه در باز شد جونکوک با یه بادیگارد که یه جعبه بزرگ هم دستشه اومد داخل جعبه رو گذاشت تو اتاق و بعدش بادیگارد رفت بیرون..
-خب میخواستی پشت سر من چیکار کنی؟، فک نمیکردم کسی عاشقش بودم همچین کاری بکنه(نیشخند)
در جعبه رو باز کرد ، پر بود از وسایل شکنجه ،ات خشکش زده بود که با حرف جونکوک به خودش اومد
-خب یه کدوم از اینارو انتخاب کن
+....
-گفتم یکیو انتخاب کن(داد)
+این(یه شلاق نازک مشکی)
-انتخاب خوبی بود
کوک برداشتش و شروع کرد به ضربه زدن اولین ضربه رو زد و یه نگاه به آت انداخت ولی آت هیچ واکنشی نشون نداد و همینطوری ضربه های بعدی هم زد و فقط آت تو خودش جمع شد و چشماش بسته بود ، بعد از چند مین جونکوک خسته شد و شلاقو انداخت ،تمام بدن آت قرمز بود قرمزی که بعداً تبدیل به کبودی میشه.
آت بیهوش شده بود و تکون نمیخورد. کوک همینطوری که بود ولش کرد و رفت بیرون.
(پرش زمانی به صبح)
کوک از خواب بیدار شد و لباس رو پوشید ، میخواست بره پایین که یاد دیشب افتاد و به سمت همون اتاق رفت ، در رو باز کرد و آت به همون شکل بیهوش بود کوک رفت نزدیکتر یه تکونی به آت با پاش داد ولی بدن آت هیچ واکنشی نشون نداد کوک روی دوتا پاهاش نشست شونه ی آن رو گرفت و تکونش داد ولی بازم هیچ واکنشی نشون نداد..
اینو گفت و کوک پشتش ظاهر شد
-که اینطور خانوم کوچولو
آت با صدایی که از پشتش اومد سریع برگشت و با دیدن کوک ترسی تو بدنش شکل گرفت و بروز نداد
@جونکوک چیزه
_خوش اومدی شوگا ولی من با خواهرت کار دارم باید ببرمش،بلند شو عزیزم
کوک آت رو بلند کرد و سوار ماشینش کرد تا برن . تو راه هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه رسیدن به عمارت کوک
-پیاده شو
آت پیاده شد یه نگاهی به حیاط انداخت یاد اون لحظه ای که جینا رو اینجا گرفته بودن افتاد و باعث شد سرش گیج بره . میخواستن برن داخل که آت حالت تهوع گرفت و لب باغچه بالا آورد و کوک هم بدون هیچ حسی داشت بهش نگاه میکرد و این واقعا قلب آت رو لرزوند . اما خودش هم نمیدونست چرا باید همچین اتفاقی بیفته
-زود باش
آت از رو زمین بلند شد رفت سمت کوک و رفتن داخل ساعت تقریبا 1 و نیم صبح بود کوک در گوش یکی از بادیگارد ها یچیزی گفت و از بازوی آت گرفت و بردش توی اتاقی که درش با درای دیگه فرق داشت ، آنداختش خودش از اتاق اومد بیرون و در رو قفل کرد.
بعد از چند دقیقه در باز شد جونکوک با یه بادیگارد که یه جعبه بزرگ هم دستشه اومد داخل جعبه رو گذاشت تو اتاق و بعدش بادیگارد رفت بیرون..
-خب میخواستی پشت سر من چیکار کنی؟، فک نمیکردم کسی عاشقش بودم همچین کاری بکنه(نیشخند)
در جعبه رو باز کرد ، پر بود از وسایل شکنجه ،ات خشکش زده بود که با حرف جونکوک به خودش اومد
-خب یه کدوم از اینارو انتخاب کن
+....
-گفتم یکیو انتخاب کن(داد)
+این(یه شلاق نازک مشکی)
-انتخاب خوبی بود
کوک برداشتش و شروع کرد به ضربه زدن اولین ضربه رو زد و یه نگاه به آت انداخت ولی آت هیچ واکنشی نشون نداد و همینطوری ضربه های بعدی هم زد و فقط آت تو خودش جمع شد و چشماش بسته بود ، بعد از چند مین جونکوک خسته شد و شلاقو انداخت ،تمام بدن آت قرمز بود قرمزی که بعداً تبدیل به کبودی میشه.
آت بیهوش شده بود و تکون نمیخورد. کوک همینطوری که بود ولش کرد و رفت بیرون.
(پرش زمانی به صبح)
کوک از خواب بیدار شد و لباس رو پوشید ، میخواست بره پایین که یاد دیشب افتاد و به سمت همون اتاق رفت ، در رو باز کرد و آت به همون شکل بیهوش بود کوک رفت نزدیکتر یه تکونی به آت با پاش داد ولی بدن آت هیچ واکنشی نشون نداد کوک روی دوتا پاهاش نشست شونه ی آن رو گرفت و تکونش داد ولی بازم هیچ واکنشی نشون نداد..
۷.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.