سیاه و سفید pt32
سیاه و سفید pt32
سریع به بادیگارد ها گفت ماشینم آماده کنم تا ببرتش بیمارستان، براید استایل بغلش کرد بردش داخل ماشین با آخرین سرعت حرکت کرد تا به نزدیکترین بیمارستان برسه.
وقتی رسید پرستار ها یه برانکارد آوردن گذاشتش رو تخت بردنش تو اتاق
# چی شده
-جلو در خونه پیداش کردم
# میشناسینش
-بله،همکارمه
# خیلی خب
کوک مجبور بود اینارو بگه وگرنه دردسر میشد. کوک خودشم نمیدونست نگرانه یا ترسیده فقط داشت دیوونه میشد . بعد از چند مین دکتر از اتاق اومد بیرون و کوک نگران از جاش بلند
-حالش چطوره
# حال مادر خوبه ولی متاسفانه بچه رو از دست دادیم
_بچه؟
# بله ،ایشون حامله بودن
کوک به طرز عجیبی شوک شده بود جوری که صدای دکتر رو نمیشناسد
#اقا خوبید
-می...میتونم ببینمش
# بله بفرمایید داخل
کوک رفت داخل اتاق و با آتی که رو تخت بیهوش خوابیده بود مواجه شد. کوک وقتی یادش اومد اون باعث شده که بچه ی خودش از بین بره احساس بدی داشت دلش میخواست گریه کنه ولی یه چیزی جلوشو میگرفت ..
رفت جلوتر و کنار تخت نشست به صورت آت خیره شد و با یادآوری اینکه چه بلایی سر آت و بچش آورده بود نگاهش رو ازش گرفت و سرشو داخل دستاش گرفت. در همین حین آت بیدار شد
آخ
-ات خوبی،وایسا برم دکتر رو صدا کنم
کوک بلند شد و رفت دکتر رو صدا کرد و دکتر هم سریع به اتاق اومد
#خب حالتون خوبه جایتون درد نمیکنه
دلم ، دلم درد میکنه
#خب چیز طبیعیه
یعنی چی؟
#اسمتون چی بود؟
آت
#خب خانوم آت شما چهار هفتس که حامله بودید ولی متاسفانه از دستش دادیم
چی؟
_ات آروم باش
-چرا؟
#به دلیل ضربه هایی که خوردید بچه تون از بین رفت
آت یه نگاهی به کوک انداخت
تو، بخاطر تو الان یه بچه از بین رفت
#چی شما که گفتید آت جلو در خونتون بوده
-اقای دکتر شما تشریف ببرید بیرون حرفم نزنید
دکتر رفت بیرون
-من معذرت میخوام نمیدونستم
کاشکی نمیدیدمت گمشو
-ات
از موقعی که دیدمت زندگیم نابود شده دوسال از دستت راحت بودم خوشحال بودم،دیگه بلایی سر خودم نیاوردم .ولی الان...
کوک بدون هیچ حرفی اومد بیرون و سوار ماشینش شد و راه افتاد به سمت خونه .
سریع به بادیگارد ها گفت ماشینم آماده کنم تا ببرتش بیمارستان، براید استایل بغلش کرد بردش داخل ماشین با آخرین سرعت حرکت کرد تا به نزدیکترین بیمارستان برسه.
وقتی رسید پرستار ها یه برانکارد آوردن گذاشتش رو تخت بردنش تو اتاق
# چی شده
-جلو در خونه پیداش کردم
# میشناسینش
-بله،همکارمه
# خیلی خب
کوک مجبور بود اینارو بگه وگرنه دردسر میشد. کوک خودشم نمیدونست نگرانه یا ترسیده فقط داشت دیوونه میشد . بعد از چند مین دکتر از اتاق اومد بیرون و کوک نگران از جاش بلند
-حالش چطوره
# حال مادر خوبه ولی متاسفانه بچه رو از دست دادیم
_بچه؟
# بله ،ایشون حامله بودن
کوک به طرز عجیبی شوک شده بود جوری که صدای دکتر رو نمیشناسد
#اقا خوبید
-می...میتونم ببینمش
# بله بفرمایید داخل
کوک رفت داخل اتاق و با آتی که رو تخت بیهوش خوابیده بود مواجه شد. کوک وقتی یادش اومد اون باعث شده که بچه ی خودش از بین بره احساس بدی داشت دلش میخواست گریه کنه ولی یه چیزی جلوشو میگرفت ..
رفت جلوتر و کنار تخت نشست به صورت آت خیره شد و با یادآوری اینکه چه بلایی سر آت و بچش آورده بود نگاهش رو ازش گرفت و سرشو داخل دستاش گرفت. در همین حین آت بیدار شد
آخ
-ات خوبی،وایسا برم دکتر رو صدا کنم
کوک بلند شد و رفت دکتر رو صدا کرد و دکتر هم سریع به اتاق اومد
#خب حالتون خوبه جایتون درد نمیکنه
دلم ، دلم درد میکنه
#خب چیز طبیعیه
یعنی چی؟
#اسمتون چی بود؟
آت
#خب خانوم آت شما چهار هفتس که حامله بودید ولی متاسفانه از دستش دادیم
چی؟
_ات آروم باش
-چرا؟
#به دلیل ضربه هایی که خوردید بچه تون از بین رفت
آت یه نگاهی به کوک انداخت
تو، بخاطر تو الان یه بچه از بین رفت
#چی شما که گفتید آت جلو در خونتون بوده
-اقای دکتر شما تشریف ببرید بیرون حرفم نزنید
دکتر رفت بیرون
-من معذرت میخوام نمیدونستم
کاشکی نمیدیدمت گمشو
-ات
از موقعی که دیدمت زندگیم نابود شده دوسال از دستت راحت بودم خوشحال بودم،دیگه بلایی سر خودم نیاوردم .ولی الان...
کوک بدون هیچ حرفی اومد بیرون و سوار ماشینش شد و راه افتاد به سمت خونه .
۸.۹k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.